از سال 249 تا 251 میلادى، طاغوتى به نام دقیانوس (دقیوس)، به عنوان امپراطور روم در کشور پهناور روم سلطنت مىکرد، و شهر اُفْسوس (در نزدیکى اِزمیر واقع در ترکیه فعلى یا در نزدیک عمان پایتخت اردن) پایتخت او بود، او مغرور جاه و جلال خود شده بود و خود را (همچون فرعون) خداى مردم مىدانست، و آنها را به بتپرستى و پرستش خود دعوت مىنمود و هر کس نمىپذیرفت او را اعدام مىکرد. خفقان و زور و وحشت عجیبى در شهر اُفسوس و اطراف آن حکمفرما بود.
او شش وزیر داشت که سه نفر آنها در جانب راست او و سه نفرشان در اطراف چپ او مى نشستند، آنها که در جانب راست او بودند، نامشان تملیخا، مکسلمینا و میشیلینا بود، و آنها که در جانب چپ او بودند، نامشان مرنوس، دیرنوس و شاذریوس بود، که دقیانوس در امور کشور با آنها مشورت مىکرد.
دقیانوس در سال، یک روز را عید قرار داده بود، مردم و او در آن روز جشن مفصلى مىگرفتند.
در یکى از سالها، در همان روز عید در کاخ سلطنتى، دقیانوس، جشن و دیدار شاهانه برقرار بود، فرماندهان بزرگ لشگر در طرف راست او، و مشاوران مخصوصش در طرف چپ قرار داشتند، یکى از فرماندهان به دقیانوس چنین گزارش داد: لشگر ایران وارد مرزها شده است.
دقیانوس از این گزارش به قدرى وحشت کرد که بر خود لرزید و تاج از سرش فرو افتاد. یکى از وزیران که تملیخا نام داشت با دیدن این منظره، دل دل گفت: این مرد (دقیانوس) گمان مىکند که خدا است، اگر او خدا است پس چرا از یک خبر، این گونه دگرگون و ماتمزده مىشود؟!
این وزیران ششگانه هر روز در خانه یکى از خودشان، محرمانه جمع مىشدند، آن روز نوبت تملیخا بود، او غذاى خوبى براى دوستان فراهم کرد، ولى با این حال پریشان به نظر مىرسید، همه دوستان (وزیران) آمدند، و در کنار سفره نشستند، ولى دیدند تملیخا ناراحت به نظر مىرسد و تمایل به غذا ندارد، علت را از او پرسیدند.
تملیخا چنین گفت: مطلبى در دلم افتاده که مرا از غذا و آب و خواب انداخته است.
آنها گفتند: آن مطلب چیست؟
تملیخا گفت: این آسمان بلند که بىستون بر پا است، آن خورشید و ماه و ستارگان و این زمین و شگفتىهاى آن، همه و همه بیانگر آن است که آفرینندهاى توانا دارند، من در این فکر فرو رفتهام که چه کسى مرا از حالت جنین به صورت انسان در آورده است؟ چه کسى مرا به شیر مادر و پستان مادر در کودکى علاقمند کرد؟ چه کسى مرا پروراند؟ چه کسى چه کسى؟... از همه اینها چنین نتیجه گرفتهام که اینها سازنده و آفریدگار دارند.
گفتار تملیخا که از دل برمىخاست در اعماق روح و جان آنها نشست و آن چنان آنها را که آمادگى قلبى داشتند، تحت تأثیر قرارداد که برخاستند و پا و دست تملیخا را بوسیدند و گفتند: خداوند به وسیله تو ما را هدایت کرد، حق با توست، اکنون بگو چه کنیم؟
تملیخا برخاست و مقدارى از خرماى باغ خود را به سه هزار درهم فروخت، و تصمیم گرفتند محرمانه از شهر خارج شوند و سر به سوى بیابان و کوه بزنند، بلکه از زیر یوغ بتپرستى و طاغوتپرستى نجات یابند. آنها بر اسبها سوار شدند و شبانه از شهر اُفسوس خارج شدند، و هنگامى که بیش از یک فرسخ ره پیمودند، تملیخا به آنها گفت: ما اکنون دل از دنیا بریدهایم و دل به خدا دادهایم و راه به آخرت سپردهایم، بنابراین چنین راه را با این اسبهاى گران قیمت نمىتوان پیمود. شایسته است اسبها را رها کرده و پیاده این راه را طى کنیم تا خداوند گشایشى در کار ما ایجاد کند.
آنها پیاده شدند و به راه ادامه دادند و هفت فرسخ راه رفتند، به طورى که پاهایشان مجروح و خونآلود شد، تا به چوپانى رسیدند و از او تقاضاى شیر و آب کردند، چوپان از آنها پذیرایى کرد، و گفت: از چهره شما چنین مىیابم که از بزرگان هستید، گویا از ظلم دقیانوس فرار کردهاید.
آنها حقیقت را براى چوپان بازگو کردند، چوپان گفت: اتفاقا در دل من نیز که همواره در بیابان هستم و کوه و دشت و آسمان و زمین را مىنگرم همین فکر پیدا شده که اینها آفریدگار توانا دارد. آن گاه دست آنها را بوسید و گفت: آن چه در دل شما افتاده در دل من نیز افتاده است، اجازه دهید گوسفندان مردم را به صاحبانش برسانم، و به شما بپیوندم.
آنها مدتى توقف کردند، چوپان گوسفندان مردم را به صاحبانش سپرد، و سپس خود را به آنها رسانید در حلى که سگش نیز همراهش بود.
آنها دیدند اگر سگ را همراه خود ببرند، ممکن است صداى او، راز آنها را فاش کند، هر چه کردند که سگ را برگردانند، سگ باز نگشت. سرانجام به قدرت خدا به زبان آمد و گفت: مرا رها کنید تا در این راه پاسدار شما از گزند دشمنان شوم.
آنها سگ را آزاد گذاشتند، و به حرکت خود ادامه دادند تا شب فرا رسید، کنار کوهى رسیدند. از کوه بالا رفتند، و به درون غارى پناهنده شدند.
در کنار غار چشمهها و درختان و میوه دیدند، از آنها خوردند و نوشیدند، براى رفع خستگى به استراحت پرداختند، و سگ بر در غار دستهاى خود را گشود و به مراقبت پرداخت.
رد این هنگام خداوند به فرشته مرگ دستور داد ارواح آنها را قبض کند به این ترتیب خواب عمیقى شبیه مرگ بر آنها مسلط شد.
و از این رو که در عربى به غار، کهف مىگویند، آنها به اصحاب کهف معروف شدند. به روایت ثعلبى، نام آن کوهى که غار در آن قرار داشت انجلُس بود.
عکس العمل دقیانوس
دقیانوس پس از مراجعت از جشن عید، و با خبر شدن از ماجراى فرارِ شش نفر از وزیران، بسیار عصبانى شد، لشگرى را که از هشتاد هزار جنگجو تشکیل مىشد مجهّز کرده، و به جستجوى فراریان فرستاد، در این جستجو، اثر پاى آنها را یافتند و آن را دنبال کردند تا بالاى کوه رفتند و به کنار غار رسیدند، به درون غار نگاه کردند، وزیران را پیدا کردند و دیدند همه آنها در درون غار خوابیدهاند.
دقیانوس گفت: اگر تصمیم بر مجازات آنها داشتم، بیش از این که آنها خودشان خود را مجازات کردهاند نبود، ولى به بنّاها بگویید بیایند و درِ غار را با سنگ و آهک بگیرند. (تا همین غار قبر آنها شود) به این دستور عمل شد، آن گاه دقیانوس از روى مسخره گفت: اکنون به آنها بگویید به خداى خود بگویند ما را از این جا نجات بده.
زنده شدن و بیدارى پس از 309 سال
سیصد و نه سال قمرى (300 سال شمسى) از این حادثه عجیب گذشت، در این مدت دقیانوس و حکومتش نابود شد و همه چیز دگرگون گردید.
اصحاب کهف پس از این خواب طولانى (شبیه مرگ) به اراده خدا بیدار شدند، و از یکدیگر درباره مقدار خواب خود سؤال کردند، نگاهى به خورشید نمودند دیدند بالا آمده، گفتند: یک روز یا بخشى از یک روز را خوابیدهاند.
سپس بر اثر احساس گرسنگى، یک نفر از خودشان را (که همان تملیخا بود) مأمور کردند و به او سکه نقرهاى دادند که به صورت ناشناس، با کمال احتیاط وارد شهر گردد و غذایى تهیه کند. تملیخا لباس چوپان را گرفت و پوشید تا کسى او را نشناسد.
او با کمال احتیاط وارد شهر شد، اما منظره شهر را دگرگون دید و همه چیز را بر خلاف آن چه به خاطر داشت مشاهده کرده، جمعیت و شیوه لباسها و حرف زدنها همه تغییر کرده بود، در بالاى دروازه شهر، پرچمى را دید که در آن نوشته شده بود اءله اءلا الله، عِیسى رَسُولُ الله تملیخا حیران شده بود و با خود مىگفت گویا خواب مىبینم تا این که به بازار آمد، در آن جا به نانوایى رسید. از نانوا پرسید: نام این شهر چیست؟
نانوا گفت: افسوس.
تملیخا پرسید: نام شاه شما چیست؟
نانوا گفت: عبدالرحمن.
آن گاه تملیخا گفت: این سکه را بگیر و به من نان بده.
نانوا سکه را گرفت، دریافت که سکه سنگین است از بزرگى و سنگینى آن، تعجب کرد، پس از اندکى درنگ گفت: تو گنجى پیدا کرده اى؟
تملیخا گفت: این گنج نیست، پول است که سه روز قبل خرما فروختهام و آن را در عوض خرما گرفتهام و سپس از شهر بیرون رفتم و شهرى که که مردمش دقیانوس را مىپرستیدند.
نانوا دست تملیخا را گرفت و او را نزد شاه آورد، شاه از نانوا پرسید: ماجراى این شخص چیست؟
نانوا گفت: این شخص گنجى یافته است.
پادشاه به تملیخا گفت: نترس، پیامبر ما عیسى علیهالسلام فرموده کسى که گنجى یافت تنها خمس آن را از او بگیرید، خمسش را بده و برو.
تملیخا: خوب به این پول بنگر، من گنجى نیافتهام، من اهل همین شهر هستم.
شاه: آیا تو اهل این شهر هستى؟
تملیخا: آرى.
شاه: نامت چیست؟
تملیخا: نام من تملیخا است.
شاه: این نامها، مربوط به این عصر نیست، آیا تو در این شهر خانه دارى؟
تملیخا: آرى، سوار بر مرکب شو بروم تا خانهام را به تو نشان دهم.
شاه و جمعى از مردم سوار شدند و همراه تملیخا به خانه او آمدند ، تملیخا اشاره به خانه خود کرد و گفت: این خانه من است و کوبه در را زد، پیرمردى فرتوت از آن خانه بیرون آمد و گفت: با من چه کار دارید؟
شاه گفت: این مرد تملیخا ادعا دارد که این خانه مال اوست؟
آن پیرمرد به او گفت: تو کیستى؟
او گفت: من تملیخا هستم.
آن پیرمرد بر روى پاهاى تملیخا افتاد و بوسید و گفت: به خداى کعبه، این شخص، جدّ من است، اى شاه! اینها شش نفر بودند از ظلم دقیانوس فرار کردند.
در این هنگام شاه از اسبش پیاده شد و تملیخا را بر دوش خود گرفت، مردم دست و پاى تملیخا را مى بوسیدند. شاه به تملیخا گفت: همسفرانت کجایند.
تملیخا گفت: آنها در میان غار هستند...
شاه و همراهان با تملیخا به طرف غار حرکت کردند، در نزدیک غار تملیخا گفت: من جلوتر نزد دوستان مىروم و اخبار را به آنها گزارش مىدهم، شما بعد بیایید، زیرا اگر بى خبر با این همه سر وصدا حرکت کنیم و آنها این صداها را بشنوند، تصور مى کنند مأموران دقیانوس براى دستگیرى آنها آمدهاند و ترسناک مى شوند.
شاه و مردم همان جا توقف کردند، تملیخا زودتر به غار رفت، دوستان با شوق و ذوق برخاستند و تملیخا را در آغوش گرفتند و گفتند: حمد و سپاس خدا را که تو را از گزند دقیانوس حفظ کرد و به سلامتى آمدى.
تملیخا گفت: سخن از دقیانوس بگویید، شما چه مدتى در غار خوابیده اید؟
گفتند: یکروز یا بخشى از یک روز.
تملیخا گفت: بلکه 309 سال خوابیده اید دقیانوس مدتها است که مرده است، پادشاه دیندارى که پیرو دین حضرت مسیح علیهالسلام است با مردم براى دیدار شما تا نزدیک غار آمدهاند.
دوستان گفتند: آیا مىخواهى ما را باعث فتنه و کشمکش جهانیان قرار دهى؟
تملیخا گفت: نظر شما چیست؟
آنها گفتند: نظر ما این است که دعا کنیم خداوند ارواح ما را قبض کند، همه دست به دعا بلند کردند و همین دعا را نمودند، خداوند بار دیگر آنها را در خواب عمیقى فرو برد.
و درِ غار پوشیده شد، شاه و همراهان نزدیک غار آمدند، هرچه جستجو کردند کسى را نیافتند و درِ غار را پیدا نکردند، و به احترام آنها، در کنار غار مسجدى ساختند.
و (به خاطر بیاور) هنگامى را که ابراهیم گفت: خدایا! به من
نشان بده چگونه مردگان را زنده مى کنى؟ فرمود: مگر ایمان نیاوردهاى؟! عرض کرد:
آرى، ولى مى خواهم قلبم آرامش یابد. فرمود: در این صورت، چهار نوع از مرغان را انتخاب
کن! و آنها را (پس از ذبح کردن،) قطعه قطعه کن (و در هم بیامیز)! سپس بر هر کوهى، قسمتى از آن
را قرار بده، بعد آنها را بخوان، به سرعت به سوى تو مى آیند! و بدان خداوند قادر
و حکیم است (هم از ذرات بدن مردگان آگاه است، و هم توانایى بر جمع آنها دارد(»
حضرت ابراهیم و یقین به روز قیامت
روزى حضرت ابراهیم (علیه السلام ) از کنار دریایى مى گذشت
، مردارى را دید که در کنار دریا افتاده ، در حالى که مقدارى از آن داخل آب و
مقدارى دیگر در خشکى است و پرندگان و حیوانات دریا و خشکى از دو طرف ، آن را طعمه
خود قرار داده اند، حتى گاهى بر سر آن به یکدیگر حمله ور مى شوند. دیدن این منظره
ابراهیم را به فکر مساءله اى انداخت که آیا چگونه این مردگانى که اجزاى بدنشان با
یکدیگر مخلوط شده ، زنده مى شوند و در شگفت شد.
ابراهیم (علیه السلام ) گفت : پروردگارا! به من نشان بده
که چگونه مردگان را زنده مى کنى ؟ خداوند به او وحى کرد که مگر به این مساءله ایمان
ندارى ؟ او گفت : ایمان دارم ولى مى خواهم آرامش قلبى پیدا کنم .
خداوند به او دستور داد که چهار پرنده بگیرد و گوشت هاى
آنها را در هم بیامیزد، سپس آنها را چند قسمت کند و هر قسمتى را بر سر کوهى
بگذارد، بعد آنها را بخواند تا صحنه قیامت را مشاهده کند، او نیز چنین کرد و با نهایت
تعجب دید اجزاى مرغان از نقاط مختلف جمع شدند و نزد او آمدند.
أَوْ کَالَّذِی مَرَّ عَلَى قَرْیَةٍ وَهِیَ خَاوِیَةٌ عَلَى عُرُوشِهَا قَالَ أَنَّىَ یُحْیِی هََذِهِ اللّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا فَأَمَاتَهُ اللّهُ مِئَةَ عَامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ قَالَ کَمْ لَبِثْتَ قَالَ لَبِثْتُ یَوْمًا أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ قَالَ بَل لَّبِثْتَ مِئَةَ عَامٍ فَانظُرْ إِلَى طَعَامِکَ وَشَرَابِکَ لَمْ یَتَسَنَّهْ وَانظُرْ إِلَى حِمَارِکَ وَلِنَجْعَلَکَ آیَةً لِّلنَّاسِ وَانظُرْ إِلَى العِظَامِ کَیْفَ نُنشِزُهَا ثُمَّ نَکْسُوهَا لَحْمًا فَلَمَّا تَبَیَّنَ لَهُ قَالَ أَعْلَمُ أَنَّ اللّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ
یا چون آن کس که به شهرى که بامهایش یکسر فرو ریخته بود، عبور کرد؛ (و با خود مى)گفت: (چگونه خداوند، (اهل) این (ویرانکده) را پس از مرگشان زنده مىکند؟). پس خداوند، او را (به مدت) صد سال میراند. آنگاه او را برانگیخت، (و به او) گفت: (چقدر درنگ کردى؟) گفت: (یک روز یا پارهاى از روز را درنگ کردم.) گفت: ((نه) بلکه صد سال درنگ کردى، به خوراک و نوشیدنى خود بنگر (که طعم و رنگ آن) تغییر نکرده است، و به درازگوش خود نگاه کن (که چگونه متلاشى شده است. این ماجرا براى آن است که هم به تو پاسخ گوییم) و هم تو را (در مورد معاد) نشانهاى براى مردم قرار دهیم. و به (این) استخوانها بنگر، چگونه آنها را برداشته به هم پیوند مىدهیم؛ سپس گوشت بر آن مىپوشانیم.) پس هنگامى که (چگونگى زنده ساختن مرده) براى او آشکار شد، گفت: ((اکنون) مىدانم که خداوند بر هر چیزى تواناست.(بقره آیه۲۵۹)پدر و مادر عزیر در منطقه بیت المقدس زندگى مىکردند، خداوند دو پسر دوقلو به آنها داد و آنها نام یکى را عزیر، و نام دیگرى را عزره گذاشتند. عزیر و عزره با هم بزرگ شدند تا به سن سى سالگى رسیدند، عزیر ازدواج کرده بود، و همسرش حامله بود، که بعدها پسر از او به دنیا آمد.
عزیر علیهالسلام در این ایام (که سى سال از عمرش گذشته بود) به قصد سفر از خانه بیرون آمد و با اهل خانه و بستگانش خداحافظى کرد و سوار بر الاغ شد و اندکى انجیر و آب میوه همراه خود برداشت تا در سفر از آن بهره گیرد.
عزیر از پیامبران بنى اسرائیل بود و همچنان به سفر خود ادامه داد تا به یک آبادى رسید. دید آن آبادى به شکل وحشتناکى در هم ریخته و ویران شده است. و اجساد و استخوانهاى پوسیده ساکنان آن به چشم مىخورد، هنگامى که این منظره وحشتزا را دید، به فکر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و گفت:
اَنِّى یُحیِى هذِهِ اللهُ بعدَ مَوتِها؛
چگونه خداوند این مردگان را زنده مىکند؟
او این سخن را از روى انکار نگفت، بلکه از روى تعجب گفت.
او در این فکر بود که ناگهان خداوند جان او را گرفت، او جزء مردگان در آمد و صد سال جزء مردگان بود، پس از صد سال خداوند او را زنده کرد. فرشتهاى از طرف خدا از او پرسید: چقدر در این بیابان خوابیدهاى، او که خیال مىکرد، مقدار کمى در آن جا استراحت کرده، در جواب گفت:
لَبِثتُ یوماً او بَعضَ یومٍ؛ یک روز یا کمتر.
فرشته از جانب خدا به او گفت: بلکه صد سال در اینجا بودهاى، اکنون به غذا و آشامیدنى خود بنگر که چگونه به فرمان خدا در طول این مدت هیچگونه آسیبى ندیده است، ولى براى این که بدانى یکصد سال از مرگ گذشته، به الاغ سوارى خود بنگر و ببین از هم متلاشى شده و پراکنده شده و مرگ، اعضاء آن را از هم جدا نموده است.
نگاه کن و ببین چگونه اجزاى پراکنده آن را جمع آورى کرده و زنده مىکنیم.
عزیر وقتى این منظره (زنده شدن الاغ) را دید گفت:
اَعلَمُ اَنَّ اللهُ على کلِّ شىءٍ قَدیرٍ؛
مىدانم که خداوند بر هر چیزى توانا است.
یعنى اکنون آرامش خاطر یافتم، و مسأله معاد از نظر من شکل حسى به خود گرفت و قلبم سرشار از یقین شد.
بازگشت عزیر به خانه خود
عزیر سؤال الاغ خود شد، و به سوى خانهاش حرکت کرد. در مسیر راه مىدید همه چیز عوض شده و تغییر کرده است. وقتى به زادگاه خود رسید، دید خانهها و آدمها تغییر نمودهاند. به اطراف دقت کرد، تا مسیر خانه خود را یافت، تا نزدیک منزل خود آمد، در آنجا پیرزنى لاغر اندام و کمر خمیده و نابینا دید، از او پرسید: آیا منزل عزیر همین است؟
پیرزن گفت: آرى، همین است، ولى به دنبال این سخن گریه کرد و گفت: دهها سال است که عزیر مفقود شده و مردم او را فراموش کردهاند، چطور تو نام عُزیر را به زبان آوردى؟
عزیر گفت: من خودم عزیر هستم، خداوند صد سال مرا از این دنیا برد و جزء مردگان نمود و اینک بار دیگر مرا زنده کرده است.
آن پیرزن که مادر عزیر بود، با شنیدن این سخن، پریشان شد. سخن او را انکار کرد و گفت: صدسال است عزیر گم شده است، اگر تو عزیر هستى (عزیر مردى صالح و مستجاب الدعوه بود) دعا کن تا من بینا گردم و ضعف پیرى از من برود. عزیر دعا کرد، پیرزن بینا شده و سلامتى خود را بازیافت و با چشم تیزبین خود، پسرش را شناخت. دست و پاى پسرش را بوسید. سپس او را نزد بنى اسرائیل برد، و ماجرا را به فرزندان و نوههاى عزیر خبر داد، آنها به دیدار عزیر شتافتند.
عزیر با همان قیافهاى که رفته بود با همان قیافه (که نشان دهنده یک مرد سى ساله بود) بازگشت.
همه به دیدار او آمدند، با این که خودشان پیر و سالخورده شده بودند. یکى از پسران عزیر گفت: پدرم نشانهاى در شانهاش داشت، و با این علامت شناخته مىشد. بنى اسرائیل پیراهنش را کنار زدند، همان نشانه را در شانهاش دیدند.
در عین حال براى این که اطمینانشان بیشتر گردد، بزرگ به بنى اسرائیل به عزیر گفت:
ما شنیدیم هنگامى که بخت النصر بیت المقدس را ویران کرد، تورات را سوزانید، تنها چند نفر انگشت شمار حافظ تورات بودند. یکى از آنها عزیر علیهالسلام بود، اگر تو همان عزیر هستى، تورات را از حفظ بخوان.
عزیر تورات را بدون کم و کاست از حفظ خواند، آن گاه او را تصدیق کردند و به او تبریک گفتند، و با او پیمان وفادارى به دین خدا بستند.
ولى به سوى کفر، اغوا شدند و گفتند: عزیر پسر خدا است. شخصى از حضرت على علیهالسلام پرسید: آیا پسرى بزرگتر از پدرش سراغ دارى؟
فرمود: او پسر عزیر است که از پدرش بزرگتر بود و در دنیا بیشتر عمر کرد.
راهب مسیحى از امام باقر علیهالسلام پرسید: آن کدام دو برادر بودند که دو قلو به دنیا آمدند، و هر دو در یک ساعت مردند، ولى یکى از آنها صدو پنجاه سال عمر کرد، دیگرى پنجاه سال؟
امام باقر علیهالسلام پاسخ داد: آنها عزیر و عزره بودند که هر دو از یک مادر دوقلو به دنیا آمدند، در سى سالگى عزیر از آنها جدا شد، و صد سال به مردگان پیوست، و سپس زنده شد و نزد خاندانش آمد و بیست سال دیگر با برادرش زیست و سپس با هم مردند، در نتیجه عزیر پنجاه سال، و عزره صد و پنجاه سال عمر نمود.
----------------------------------------------
قصه هاى قرآن به قلم روان - محمد محمدى اشتهاردى رحمه الله علیه
آیت ا...
سید احمد حسینی خراسانی از مدرسان حوزه علمیه قم در گفت وگو با خراسان مهم ترین
اهداف قیام امام حسین(ع) را از زبان خود آن حضرت بیان کرد.
«برای دنیا قیام نکرده ام»
امام
حسین(ع) یکی از اهداف مهم قیام خود را اصلاح جامعه می دانند و می فرمایند: همه
بدانند ما در این قیام ماجراجویی نمی کنیم و برای برهم زدن امنیت و وحدت و آرامش
جامعه قیام نکرده ایم.
ما برای
خودخواهی و زیاده طلبی فریاد نمی زنیم. ما نه ظالم و ستمگر هستیم و نه فاسد و مفسد
و نه طالب ریاست و قدرت هستیم. بلکه هدف ما اصلاح جامعه و امت اسلامی است.
در بیان
دیگری امام حسین(ع) در قالب نیایش می فرمایند: خدایا تو می دانی ما در این قیام و
نهضت به دنبال ریاست و قدرت نیستیم و برای دنیا قیام نکرده ایم. امام تاکید می
کنند که قیام شان در راستای اصلاح جامعه و امت رسول ا...(ص) است.
امام
حسین(ع) در این باره می فرمایند: من در این نهضت به دنبال آن هستم که سیره و سنت
فراموش شده جدم رسول خدا(ص) و پدرم علی مرتضی (ع) را که به فراموشی سپرده شده است
بار دیگر در جامعه زنده و جاری و حاکم کنم.
«امر به معروف در جامعه
به فراموشی سپرده شده است.»
حضرت
سیدالشهدا (ع) در جایی دیگر امر به معروف و نهی از منکر را یکی دیگر از مهم ترین
اهداف قیام خود برمی شمارند و می فرمایند: ما در این قیام به دنبال آن هستیم که
امربه معروف و نهی از منکر که از متعالی ترین و مترقی ترین قوانین اسلامی برای
برقراری امنیت و حاکمیت عدالت و اصلاح جامعه است، احیا شود.
امام (ع)
ادامه می دهند: این قانون مترقی قرآن در جامعه به فراموشی سپرده شده است، دیگر کسی
جرات نمی کند در برابر فاسدان و مفسدان امر به معروف و نهی از منکر کند.قیام ما
قیام امر به معروف و نهی از منکر است.
«قیام می کنیم تا بندگان
مظلوم خدا را یاری کنیم.»
آن حضرت
در این باره می فرمایند: معالم و نشانه های دین و پرچم هایی که راهنمای امت اسلامی
است، به دست ستمکاران و ظالمان از بین رفته است.ما بنا داریم این معالم و پرچم های
بر زمین افتاده را دوباره با هدف راهنمایی و هدایت جامعه برپا کنیم و به اهتزاز
درآوریم. ما می خواهیم علامت های دین خدا را بار دیگر به پا کنیم. فساد
اخلاقی، فرهنگی، مذهبی ، اقتصادی همه جا را فراگرفته است.
ما می
خواهیم این جامعه فساد زده را که در آستانه غرق شدن و نابودی و سقوط همیشگی است،
نجات دهیم و اصلاح کنیم. جامعه ای که بندگان خدا در آن از امنیت لازم برخوردار
نیستند نه امنیت جانی دارند ، نه امنیت آبرویی و ناموسی و فکری و علمی و دینی
دارند. ما قیام می کنیم تا بندگان مظلوم خدا را یاری کنیم و آنان را از این همه بی
عدالتی و ظلم و ستم نجات دهیم.
«ما فریاد می زنیم تا
حدود تعطیل شده خدا را بار دیگر زنده و اجرا کنیم.»
از دیگر
اهدافی که امام حسین(ع) برای قیام خود بیان می کنند و می گویند که نهضت و قیام
خونین ما برای اقامه حدود خدا در جامعه است. امام (ع) در فرازی می فرمایند: خدایا
تو می دانی و می بینی که در جامعه ظلم و فساد انجام می گیرد. تجاوز و تعدی به حقوق
شخصی و ناموسی و جان و مال مردم انجام می گیرد و کسی نیست که از این همه ظلم و ستم
جلوگیری کند. دزدانی که اساس دزدی را در جامعه ترویج می کنند، به جان بیت المال بی
دفاع این امت مظلوم افتاده اند و ثروت های ملی و عمومی را غارت و چپاول می کنند و
به ملکیت شخصی خود و خانواده هایشان در می آورند. اما قانون خدا که قطع دست خائن و
جنایتکار است اجرا نمی شود. خدایا حدود تو که اجرایش باعث حیات جامعه و بالندگی
است و برقراری امنیت و عدالت را در پی دارد، تعطیل شده است.
«ما
قیام کرده ایم و فریاد می زنیم تا حدود تعطیل شده خدا را بار دیگر زنده و اجرا
کنیم.»
حضرت
سیدالشهدا (ع) در این باره در جای دیگری می فرمایند: اقلیتی خودخواه و زورگو ،
زیاده طلب ، فاسد و فاجر و فاقد هرگونه هویت و حیثیت انسانی و دینی بر سرنوشت و
همه امکانات و ثروت امت مظلوم اسلامی مسلط شده اند ، ثروت های عمومی را تملک کرده
و در اختیار خود درآورده اند و بندگان مظلوم و بی دفاع خدا را به بردگی خود
درآورده اند.
ما در این
شرایط قیام می کنیم تا حق در جامعه زنده شود و جلوی جریان باطل گرفته شود.
«مگر نمی بینید در جامعه
ای که در آن به سر می بریم به حق عمل نمی شود.»
در بیان
دیگری وقتی بعضی از به اصطلاح دلسوزان به آن حضرت می گویند چرا در این شرایط که
زمینه فراهم نیست شما قیام می کنید ایشان پاسخ می دهند: مگر نمی بینید که در این
جامعه ای که ما در آن به سر می بریم به حق عمل و از باطل جلوگیری نمی شود، در
جامعه ای که حق مرده و باطل حاکم باشد فریاد نزدن گناه و سکوت جرم است و باید قیام
کرد.
۲-آزمایشها باید به نحوی انجام گیرند که دانش آموزان را به تفکر وا دارند. آزمایشی که در آن معلم همه ی جزئیات را به طور وضوح به شاگرد بگوید، به رشد فکری دانش آموزان
کمکی نمی کند.
۳- معلم باید برای پاسخ گویی به سوالات دانش آموزان درارتباط با فعالیت های مورد نظر که به آنها برای رسیدن به هدفهای درسی کمک خواهد کرد، آمادگی داشته باشد.
۴- دانش آموزان باید از منظور آزمایش با خبر باشند.اغلب خوب است که منظور به طور واضح و ساده روی تخته سیاه نوشته شود.
۵-حتی المقدور سعی شود خود دانش آموزان آزمایش ها را انجام دهند و بسته به نوع آزمایش و مقدار وسایل، به طور گروهی یا انفرادی کار کنند.
۶-دانش آموزان برای ارضای حس کنجکاوی، میتوانند از خود آزمایش هایی پیشنهاد کنند این گونه آزمایش ها از هر نظر سودمندند. بر خلاف تصور بعضی از معلمان، لازم نیست که
همیشه آزمایش ها پیچیده باشند یا در کتابی علمی مندرج شده باشد.
۷- برای انجام دادن یک آزمایش برنامه باید به گونه ای تنظیم شود که مراحل کار قدم به قدم مشخص و معلوم باشد و آزمایش ها باید طبق دستوری که در کتاب راهنما هست یا دستوری که به وسیله ی معلم تنظیم شده است، در نهایت دقت انجام گیرند.
۸- جریان مراحل آزمایش باید با فکر انتقادآمیز دنبال شود، تا نتایج حاصل اطمینان بخش تر شوند. به این ترتیب قبل از رسیدن به نتیجه نهایی، باید آزمایش ها را بیش از یک بار انجام دهند.
۹- قبل از آزمایش معلم با همکاری متصدی آزمایشگاه کلیه ی لوازم و ابزارهایی که مورد نیاز دانش آموزان است را تهیه و آماده می کند. . وسایل ساده در مدارس نتیجه بخش تر از دستگاه های پیچیدهاند و توجه دانش آموزان را از هدف اصلی منحرف نمیکنند.
۱۰- از دانش آموزان خواسته شود، هنگام انجام آزمایش نتایج حاصل را یاد داشت کرده و گزارش های خود را در دفتر کار ثبت و ارائه دهند .
۱۱-اطلاعاتی که از یک آزمایش به دست می آیند، باید حدالامکان در مسائل روزمره زندگی به کار برده شوند. البته این کار نسبتاً مشکل است، ولی یکی از دلایل اصلی مطالعه علوم همین است. وقتی آزمایش انجام می شود، فقط قدمی در راه ]سودهای آن برداشته شده است [