أَوْ کَالَّذِی مَرَّ عَلَى قَرْیَةٍ وَهِیَ خَاوِیَةٌ عَلَى عُرُوشِهَا قَالَ أَنَّىَ یُحْیِی هََذِهِ اللّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا فَأَمَاتَهُ اللّهُ مِئَةَ عَامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ قَالَ کَمْ لَبِثْتَ قَالَ لَبِثْتُ یَوْمًا أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ قَالَ بَل لَّبِثْتَ مِئَةَ عَامٍ فَانظُرْ إِلَى طَعَامِکَ وَشَرَابِکَ لَمْ یَتَسَنَّهْ وَانظُرْ إِلَى حِمَارِکَ وَلِنَجْعَلَکَ آیَةً لِّلنَّاسِ وَانظُرْ إِلَى العِظَامِ کَیْفَ نُنشِزُهَا ثُمَّ نَکْسُوهَا لَحْمًا فَلَمَّا تَبَیَّنَ لَهُ قَالَ أَعْلَمُ أَنَّ اللّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ
یا چون آن کس که به شهرى که بامهایش یکسر فرو ریخته بود، عبور کرد؛ (و با خود مى)گفت: (چگونه خداوند، (اهل) این (ویرانکده) را پس از مرگشان زنده مىکند؟). پس خداوند، او را (به مدت) صد سال میراند. آنگاه او را برانگیخت، (و به او) گفت: (چقدر درنگ کردى؟) گفت: (یک روز یا پارهاى از روز را درنگ کردم.) گفت: ((نه) بلکه صد سال درنگ کردى، به خوراک و نوشیدنى خود بنگر (که طعم و رنگ آن) تغییر نکرده است، و به درازگوش خود نگاه کن (که چگونه متلاشى شده است. این ماجرا براى آن است که هم به تو پاسخ گوییم) و هم تو را (در مورد معاد) نشانهاى براى مردم قرار دهیم. و به (این) استخوانها بنگر، چگونه آنها را برداشته به هم پیوند مىدهیم؛ سپس گوشت بر آن مىپوشانیم.) پس هنگامى که (چگونگى زنده ساختن مرده) براى او آشکار شد، گفت: ((اکنون) مىدانم که خداوند بر هر چیزى تواناست.(بقره آیه۲۵۹)پدر و مادر عزیر در منطقه بیت المقدس زندگى مىکردند، خداوند دو پسر دوقلو به آنها داد و آنها نام یکى را عزیر، و نام دیگرى را عزره گذاشتند. عزیر و عزره با هم بزرگ شدند تا به سن سى سالگى رسیدند، عزیر ازدواج کرده بود، و همسرش حامله بود، که بعدها پسر از او به دنیا آمد.
عزیر علیهالسلام در این ایام (که سى سال از عمرش گذشته بود) به قصد سفر از خانه بیرون آمد و با اهل خانه و بستگانش خداحافظى کرد و سوار بر الاغ شد و اندکى انجیر و آب میوه همراه خود برداشت تا در سفر از آن بهره گیرد.
عزیر از پیامبران بنى اسرائیل بود و همچنان به سفر خود ادامه داد تا به یک آبادى رسید. دید آن آبادى به شکل وحشتناکى در هم ریخته و ویران شده است. و اجساد و استخوانهاى پوسیده ساکنان آن به چشم مىخورد، هنگامى که این منظره وحشتزا را دید، به فکر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و گفت:
اَنِّى یُحیِى هذِهِ اللهُ بعدَ مَوتِها؛
چگونه خداوند این مردگان را زنده مىکند؟
او این سخن را از روى انکار نگفت، بلکه از روى تعجب گفت.
او در این فکر بود که ناگهان خداوند جان او را گرفت، او جزء مردگان در آمد و صد سال جزء مردگان بود، پس از صد سال خداوند او را زنده کرد. فرشتهاى از طرف خدا از او پرسید: چقدر در این بیابان خوابیدهاى، او که خیال مىکرد، مقدار کمى در آن جا استراحت کرده، در جواب گفت:
لَبِثتُ یوماً او بَعضَ یومٍ؛ یک روز یا کمتر.
فرشته از جانب خدا به او گفت: بلکه صد سال در اینجا بودهاى، اکنون به غذا و آشامیدنى خود بنگر که چگونه به فرمان خدا در طول این مدت هیچگونه آسیبى ندیده است، ولى براى این که بدانى یکصد سال از مرگ گذشته، به الاغ سوارى خود بنگر و ببین از هم متلاشى شده و پراکنده شده و مرگ، اعضاء آن را از هم جدا نموده است.
نگاه کن و ببین چگونه اجزاى پراکنده آن را جمع آورى کرده و زنده مىکنیم.
عزیر وقتى این منظره (زنده شدن الاغ) را دید گفت:
اَعلَمُ اَنَّ اللهُ على کلِّ شىءٍ قَدیرٍ؛
مىدانم که خداوند بر هر چیزى توانا است.
یعنى اکنون آرامش خاطر یافتم، و مسأله معاد از نظر من شکل حسى به خود گرفت و قلبم سرشار از یقین شد.
بازگشت عزیر به خانه خود
عزیر سؤال الاغ خود شد، و به سوى خانهاش حرکت کرد. در مسیر راه مىدید همه چیز عوض شده و تغییر کرده است. وقتى به زادگاه خود رسید، دید خانهها و آدمها تغییر نمودهاند. به اطراف دقت کرد، تا مسیر خانه خود را یافت، تا نزدیک منزل خود آمد، در آنجا پیرزنى لاغر اندام و کمر خمیده و نابینا دید، از او پرسید: آیا منزل عزیر همین است؟
پیرزن گفت: آرى، همین است، ولى به دنبال این سخن گریه کرد و گفت: دهها سال است که عزیر مفقود شده و مردم او را فراموش کردهاند، چطور تو نام عُزیر را به زبان آوردى؟
عزیر گفت: من خودم عزیر هستم، خداوند صد سال مرا از این دنیا برد و جزء مردگان نمود و اینک بار دیگر مرا زنده کرده است.
آن پیرزن که مادر عزیر بود، با شنیدن این سخن، پریشان شد. سخن او را انکار کرد و گفت: صدسال است عزیر گم شده است، اگر تو عزیر هستى (عزیر مردى صالح و مستجاب الدعوه بود) دعا کن تا من بینا گردم و ضعف پیرى از من برود. عزیر دعا کرد، پیرزن بینا شده و سلامتى خود را بازیافت و با چشم تیزبین خود، پسرش را شناخت. دست و پاى پسرش را بوسید. سپس او را نزد بنى اسرائیل برد، و ماجرا را به فرزندان و نوههاى عزیر خبر داد، آنها به دیدار عزیر شتافتند.
عزیر با همان قیافهاى که رفته بود با همان قیافه (که نشان دهنده یک مرد سى ساله بود) بازگشت.
همه به دیدار او آمدند، با این که خودشان پیر و سالخورده شده بودند. یکى از پسران عزیر گفت: پدرم نشانهاى در شانهاش داشت، و با این علامت شناخته مىشد. بنى اسرائیل پیراهنش را کنار زدند، همان نشانه را در شانهاش دیدند.
در عین حال براى این که اطمینانشان بیشتر گردد، بزرگ به بنى اسرائیل به عزیر گفت:
ما شنیدیم هنگامى که بخت النصر بیت المقدس را ویران کرد، تورات را سوزانید، تنها چند نفر انگشت شمار حافظ تورات بودند. یکى از آنها عزیر علیهالسلام بود، اگر تو همان عزیر هستى، تورات را از حفظ بخوان.
عزیر تورات را بدون کم و کاست از حفظ خواند، آن گاه او را تصدیق کردند و به او تبریک گفتند، و با او پیمان وفادارى به دین خدا بستند.
ولى به سوى کفر، اغوا شدند و گفتند: عزیر پسر خدا است. شخصى از حضرت على علیهالسلام پرسید: آیا پسرى بزرگتر از پدرش سراغ دارى؟
فرمود: او پسر عزیر است که از پدرش بزرگتر بود و در دنیا بیشتر عمر کرد.
راهب مسیحى از امام باقر علیهالسلام پرسید: آن کدام دو برادر بودند که دو قلو به دنیا آمدند، و هر دو در یک ساعت مردند، ولى یکى از آنها صدو پنجاه سال عمر کرد، دیگرى پنجاه سال؟
امام باقر علیهالسلام پاسخ داد: آنها عزیر و عزره بودند که هر دو از یک مادر دوقلو به دنیا آمدند، در سى سالگى عزیر از آنها جدا شد، و صد سال به مردگان پیوست، و سپس زنده شد و نزد خاندانش آمد و بیست سال دیگر با برادرش زیست و سپس با هم مردند، در نتیجه عزیر پنجاه سال، و عزره صد و پنجاه سال عمر نمود.
----------------------------------------------
قصه هاى قرآن به قلم روان - محمد محمدى اشتهاردى رحمه الله علیه