آموزگار پایه ششم بوشهر۲

آموزگار پایه ششم بوشهر۲

یادداشت های آموزگار پایه ششم بوشهر
آموزگار پایه ششم بوشهر۲

آموزگار پایه ششم بوشهر۲

یادداشت های آموزگار پایه ششم بوشهر

توصیف گلستان شدن آتش بر حضرت ابراهیم (ع)

دوستان را کجا کنی محروم؟!
سید علی‏ اصغر موسوی
... کوهی از آتش در برابر نگاه‏ های شعله ‏ور از آتش خشم، زبانه می‏ کشید و نعره شوم اهریمن با صدای آتش در هم پیچیده بود.
جاهلانه انباشته بودند، هیزم کینه‏ های خود را، در مساحتی شگفت، به وسعت جهالتشان! قصدشان شکستن آیینه الهی بود؛ آیینه ‏ای که با پرتو حقیقت، سعی در زدودن تیرگی‏ ها و جهالت «نمرودیان» داشت؛ آیینه‏ ای که گویای اوصاف خداوند یکتا و فراتر از تصویرها و تصوّرها بود و سرافرازیِ خویش را در تعلیم بندگان خدا به راه راست می ‏دانست!
با هر گونه «بت» صامت و ناطق مبارزه می‏ کرد و اولین درسِ «صُحُف» شریفش «لا اله الا اللّه» بود. تنها زبانِ توحیدگوی خداوند در زمین؛ تنها دوست خداوند در عالم ناسوت؛ تنها جوانمردی که فراتر از تمام نگاه‏ ها، سعی در رفع جهالت داشت.
جاهلانه جاهلانه! انباشته بودند مردمان، هیزم کینه‏ هاشان را، در مساحتی شگفت، و اهریمن متکبّر، از تماشای آن لذّت می ‏برد! لذّتی شوم، به شومی وجود خود نمرود؛ نمرودی که دست پرورده احسان خداوند بود؛ خداوندی که او را از تلاطم امواج حفظ کرد.
آتش زبانه می‏ کشید و زمان پرتابِ تنها توحیدگوی زمین، به میان آتش رسیده بود.
گویی اهریمنِ متکبّر، نبوغ خویش را با ساخت «منجنیق» امتحان می‏ کرد! تا بتواند به پیروان جاهل و هوس پوی خویش بیفزاید، و سدّی در برابر پرتو انوار الهی ایجاد کند؛ امّا حاشا که هیچ اهریمنی را توان مخالفت با خواست خداوند نیست و هیچ موجودی بیرون از دایره اراده خداوند نیست؛ نه باد، نه خاک، نه آب، و نه آتش!
«قُلْنا یا نارُ کُونِی بَرْدا وَّ سَلاما عَلی إِبْراهِیمَ» (انبیا: 69)
سرد شو، ای آتش این آیینه را!
در نگاهش پرتو انوار حق تابیده است.
او خلیل علیه‏السلام است و دلیل رحمتِ بی ‏انتها ـ
از برایش سرد شو، مثل نسیمی که سحرگه می ‏وزد از سمتِ رود!
فروکش کرد آتش‏های کینه، و خاکسترنشین شد خیل چشمان شرر بار!
وه! که خداوند چه زیبا با یارانش صحنه می‏ پردازد؟!
ـ شگفتا از خاکستری که از سوسن‏ ها و نیلوفرها، میزبانی می‏ کند!
جشن شعله و شکوفه
حمیده رضایی
هوای پیرامون گُر می‏ گیرد، صدا در سکوت می‏ آمیزد و اضطراب در سینه زمان می‏ تپد، آن چنان‏ک ه صدای گام ‏هایش را کسی نمی‏ شنود، آن چنان‏ که چشم‏ های مطمئنش را کسی باور نخواهد کرد.
هیمه ‏ای آماده است و زبانه‏ های شرک آسمان را در هم می‏ سوزاند.
هزار چشم، منتظر واقعه‏ ای شگفتند و آن سوتر ایمان بر استواری گام ‏های خویش ایستاده است و خداوند در همه جا...
باد می‏وزد و شعله‏ های آتش را آشفته‏ تر می‏ سازد، دود در هوا می‏ پیچد و چون پیچکی سیاه بر تن آسمان می‏ پیچد و بالا می‏ رود.
شعله‏ ها در هم می‏ غلتند و آسمان در خویش می‏ پیچد، زمین بوی فاجعه می‏ دهد.
ابراهیم نزدیک می‏ شود، آن چنان‏که هرم نفس‏ هایش، آتش را بی ‏تاب می‏ کند، اعتقادش را فریاد می‏ زند و آتش بی ‏رحمانه زبانه می ‏کشد.
صدای هلهله از حلقوم نامردان شهر شنیده می‏ شود، و ابلیس ایستاده است تا این واقعه را با چشم بکشد، ابلیس ایستاده است تا صدای قهقه ‏اش، خوابِ سنگین زمین را بر هم بزند.
استوارتر گام برمی‏ دارد و خدا آن چنان به او نزدیک است که هیچ کس را نمی‏ بیند.
آرام‏ تر از همیشه دعا از لبانش بر خاک می‏ ریزد و سپس به سمت آسمان برمی‏ خیزد.
آتش هر لحظه بیش‏تر زبانه می‏ کشد؛ و آن‏گاه ابراهیم پای در آتش می‏ نهد، آتش از هم می‏ شکافد، آن چنان‏که نیل بر موسی. آتش آن چنان سرد می‏ شود که هزاران شکوفه نورسته از چاک گریبان ابراهیم بیرون می ‏ریزد، چشم می‏ گشاید آتش گلستان می‏ شود؛ گام بیرون می ‏نهد، از آن‏چه به فرمان خدا بر او مقرّر شده بود؛ و آن‏گاه ابلیس صدای فرو ریختن خویش را در پیکر شهر می ‏شنود، آن زمان که از زیر گام ‏های ابراهیم به جای شعله، شکوفه می‏ جوشد و خدا بزرگ‏ تر است...
... سر فرود آرید!
عاطفه خرّمی
در میان شعله ‏ها حقیقت را فریاد می‏ کند؛ تکه‏ های یقینش در میان آتش نمی‏ سوزند؛ نور خدا جانش را مشتعل کرده است؛ جامه اخلاص بر تن، با جوشنی از جنس ایمان، پاره‏ های چشمش را به شعله ‏ها ارزانی می‏ کند.
جسمم را به آتش بکشید! یقینم از آتش تردید در امان است.
جسمم را به آتش بکشید! آتش دوزخ ارزانی شما! جسمم را به آتش بکشید! این، پاداش مردی است که خدایان سنگی را انکار می‏ کند، این پاداش «مرد تبرداری» است که هیبت خدایان سنگی را با اراده توحیدی‏اش در هم می ‏شکند و شوکت پوشالی آن‏ها را به باد استهزا می ‏گیرد. جسم او را به آتش بکشید! در میان آتش غنچه ‏های اعتقاد او گل خواهند کرد. شعله‏ ها گلستانی خواهند شد که شمیم روح بخش گل‏هاشان فضای تاریک ذهن انسان عصر غفلت را پر خواهد کرد.
شعله ‏ها گلستانی خواهند شد که جلال نمرودیان را به آتش خواهد کشید و حقیقت روشن کلام ابراهیم علیه ‏السلام را در تمام تاریخ منتشر خواهد کرد.
بت‏های سنگی! سر فرود آرید! خدایان چوبی! در هم شکنید! اعجاز روشن خدا را به تماشا بنشینید! این ناب ‏ترین حقیقتی است که چشم‏های بسته غفلت زده ‏تان را به سمت سبز ملکوت می‏خواند.
در محاصره دود و آتش چه دیدی؟
امیر مرزبان
به تولا اگر برسی، رمز از خود بی‏ خود شدن را می‏ فهمی. نور می‏ شوی و بی‏ وقفه می‏ تابی. غرق می ‏شوی در جبروت و نور و حتی همهمه بال‏ های ملایک را نمی‏ شنوی؛ و در حضور خدا، دنیا برایت هیچ می‏ شود.
ابراهیم در منجنیق، با کلام استعاره خدا را دیده است که پلک دلش هم نمی‏ پرد از این آتش که عالمی را گرفته؟!
او خلیل است و خلود در عشق، از چشم ‏هایش و از پیچاپیچ گیسوان سپیدش پیداست. این آتش او را نمی ‏ترساند. آن‏ گاه که این آتش تمام وجودش را در بر گیرد، تازه اول عشق است! او می‏ ماند و خدای او و دیگر هیچ... حتّی فرشتگان نیز حایل آن‏ها نمی‏ شوند. آی، ابراهیم! بگو در محاصره دود و آتش چه دیدی، آن‏گاه که حتّی جبرییل سر به شانه شک نهاده بود؟!
ابراهیم! تو خدا را آن جا چگونه دیدی که هنوز از پس قرن‏ها، نوای لبیک تو به گوش می ‏رسد؟ با تو در آن لحظه زیبا چه گفت که این ‏گونه شاکر، از میان آتش بیرون آمدی؟
من هنوز مبهوت پرندگانی هستم که در منقارهایشان آب می‏ آوردند که تو یکباره نهیب آتش را به دریا وصل کردی. من هنوز در بُهت غریب خودم مانده ‏ام؛ هنوز معنی آتش خلیل را نمی‏ فهمم، کاش با من نیز از ورای این همه شعله سخن بگویی؛ شاید عظمت چشم‏ های اسطوره‏ای تو را دریابم! کاش گره ابروان من صلابت و استواری تو را داشت! کاش آتش‏ هایی که امروز بر عالم می‏ بارد، نیز... نه، هیچ کس خلیل اللّه نمی ‏شود و هیچ آتش دیگر سرد نمی‏ شود...
نمرود شکن
محدّثه رضایی
بت شکن، نمرود شکن و هر چه غیر از خدا شکن! ابراهیم! جای تعجب نیست اگر شعله‏ های سوزنده خاکی، او را که آسمانی و از جنس زلال آیه‏ های مطهر خداست، نمی‏ سوزاند. شعله شعله گل می ‏کند لطف خداوند بر او و چشم‏های حیرت نمرودیان ناتوان از درک این حقیقت است. حقیقت در میان آتش! مگر حقیقت می‏ سوزد؟
گل‏ های معجزه از خاکستر می‏ روید و تبسمی شیرین بر لبان پیام‏ آور عشق می‏ شکفد.
آتش، دست‏های او را که آیه ‏های محکم نورند، نمی‏ سوزاند. آب و باد و آتش و خاک دست‏های زمین را می‏ شناسند، هر چند با اراده نمرودیان علیه ابراهیم حمله ‏ور شوند. می‏ شناسند دست‏های بت‏ شکن و کعبه ساز او را.
شعله ‏های آتش اوج می‏ گیرند، اوج می‏ گیرند و بزرگ می‏ شوند و گلستانی بزرگ‏ تر از خود به جای می‏ گذارند و این عظمت ابراهیم است، ابراهیمی که هنوز بت‏ ها از طنین نام بلندش سقوط می‏ کنند.
مزد رسالت
ملیحه عابدینی
با ترس بیگانه بود، آن زمان که تبر بر دوش، کمر سنگی بت‏ها را دو نیم می‏ کرد و پیشانی‏شان را با خاک بندگی آشنا. غربت نور را در آن تلاطم شرک، به سرانجام رساند و روشنایی را در آن ظلمت کده، میهمان اندیشه‏ ها گردانید. ابلیس را مقهور پایداری‏ اش کرد و دست پرورده ‏اش، نمرود را با ذلّت به زانو درآورد.
اندیشه‏ اش حقیقت ناب و پیشه‏ اش ایمان به روشنی بود که به مردمان فراموشی، ارزانی می‏ داشت. او آمده بود تا چشم‏ها را از پرستش ماه و ستارگان باز دارد و بر افق روشنایی پیوند زند. او آمده بود تا دیگر، صدای گوش خراش تراشیدن سنگ‏های جهل از فراز بتکده ‏ها به گوش زمان نرسد و فطرت پاک الهی را از چنگال ابلیسِ انسان فریب، رها سازد. او آمده بود تا در هم پیچد طومار ظلم و جور نمرود را از سر مردمانی که در عطش عدالت دست و پا می‏ زدند.
و آن روز او را می‏ بردند تا با آتش، بهای مردانگی و دلدادگی‏ اش را بپردازند؛ و ابراهیم مُزد رسالت راستین خویش را شراره آتشی می‏ دانست که او را با محبوب پیوند می‏ زند. او تار و پود جانش را ارزانی معبود گردانده بود و یادش را لبریز از نامش، و خدای ابراهیم این همه را شاهد و ناظر بود. آن روز عقل و عشق، رقیب یکدیگر بودند و دل و جان همراه هم.
غلغله‏ ای در آسمان برپا بود و هلهله‏ ای در زمین، او را آوردند تا دیگر فطرت را فریاد نزند. او را آوردند تا در آتش گناهشان بسوزانند.
نَفَس‏ها در سینه‏ ها حبس گردیده بود و چشم‏ها به او دوخته شده بود. ابراهیم نگاهی به آن قوم تباهی کرد و سرانجام خود را در آغوش آتش عشق به پروردگار جای داد؛ امانه، شراره آتش را توان سوزاندن نبود؛ یکباره پیش چشمان باطل گرایان، از سینه سوزان آن کوه آتش، گلستان زیبای عنایت خداوندی نمایان گشت و ابراهیم دوباره طنین نام پروردگار را تا اوج فریاد زد.
و تا زمان باقی است، فریاد توحیدی ابراهیم بر زبان‏ ها جاری خواهد ماند.


عنکبوت غار

قبل از اینکه پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم از مکه خارج شوند، امام علی علیه السلام و هند بن ابی هاله (دایی فرزندان امام علی) آن نقطه ای که رسول اکرم باید بروند در آنجا مخفی بشوند یعنی غار ثور را در نظر گرفتند، چون قرار بود در مدتی که حضرت در غار هستند، رابطه مخفیانه ای در کار باشد و این دو نفر مرکب فراهم کنند و آذوقه برایشان بفرستند.

در بین راه که حضرت رسول می رفتند، به ابوبکر برخورد کردند. حضرت، ابوبکر را با خودشان بردند. در نزدیکی مکه غاری است به نام غار ثور در غرب مکه و در یک راهی است که اگر کسی بخواهد به مدینه برود از آنجا نمی رود. مخصوصاً راه را منحرف کردند. پیغمبر اکرم با ابوبکر رفتند و در آن محل مخفی شدند.
کفار قریش بعد از اینکه فهمیدند پیامبر از مکه خارج شده است، حضرت را تعقیب کردند. دنبال اثر پای حضرت را گرفتند تا به آن غار رسیدند. دیدند اینجا اثری از کسی که به تازگی درون غار رفته باشد نیست. عنکبوتی هست و در اینجا تنیده است و مرغی است و لانه او.
گفتند: نه اینجا نمی شود کسی آمده باشد. تا آنجا رسیدند که حضرت رسول و ابوبکر صدای آنها را می شنیدند. همین جا بود که ابوبکر خیلی مضطرب شده و قلبش به تپش افتاده بود و می ترسید.
این آیه قرآن کریم است که در این باره می فرماید:
«
الا تنصروه فقد نصره الله اذ اخرجه الذین کفروا ثانی اثنین اذ هما فی الغار اذ یقول لصاحبه لاتحزن ان الله معنا فانزل الله سکینته علیه و ایده بجنود لم تروها و جعل کلمة الذین کفروا السفلی و کلمة الله هی العلیا و الله عزیز حکیم» (سوره توبه، آیه 40)؛ اگر او را یاری نکنید، خدا یاریش کرده، آن دم که کافران او را بیرون راندند (که یک همراه بیشتر نداشت و او) دومین دو نفر بود، آنگاه که آن ها در غار بودند، وقتی به همراه خود (ابوبکر) می گفت: اندوه مدار که خدا با ماست. پس خدا آرامش خود را بر او نازل کرد و او را با سپاهیانی که نمی دیدید تقویت نمود و سخن کافران را پست ترین قرار داد و سخن خدا است که برترین است و خدا شکست ناپذیر حکیم است.
یعنی اگر شما مردم قریش پیغمبر را یاری نکنید، خدا او را یاری می کند؛ همچنانکه در داستان غار، پیغمبر را یاری کرد، در شب هجرت در حالیکه آن دو در غار بودند.
«
هما» نشان می دهد که غیر از پیغمبر یک نفر دیگر هم بوده است که همان ابوبکر است.
کلمه «صاحب» اصلاً در لغت عرب یعنی همراه. حتی به حیوانی هم که همراه کسی باشد، در عربی صاحب می گویند. آنگاه که پیغمبر به همراه خود گفت: نترس، غصه نخور، خدا با ماست. آنگاه خداوند وقار خودش را بر پیغمبر نازل کرد. نمی گوید وقار را بر هر دو نازل کرد. رحمت خودش را بر پیغمبر نازل کرد و پیغمبر را تأیید نمود. نمی گوید هر دو را تأیید کرد.
تا به این مرحله رسید، کفار قریش از همانجا برگشتند. گفتند: ما نفهیدیم این چطور شد؟ به آسمان بالا رفت یا به زمین فرو رفت؟ مدتی گشتند. پیدا نکردند که نکردند.
سه شبانه روز یا بیشتر پیغمبر اکرم در همان غار بسر بردند. در نیمه های شب، هند بن ابی هاله که پسر حضرت خدیجه علیهاسلام از شوهر دیگری و مرد بسیار بزرگواری است محرمانه آذوقه می برد و برمی گشت.
قبلاً قرار گذاشته بودند مرکب تهیه کنند. دو تا مرکب تهیه کردند و شبانه بردند کنار غار، آنها سوار شدند و راه مدینه را پیش گرفتند.

منبع

بهار و درس های آن در قرآن

اگر چه بهار مدرسه ایست که درس های فراوانی دارد، اما قرآن کریم بهار را بهترین بهانه برای یادآوری دو نکته مهم و محوری قرار داده است:

1-خدا باوری(توحید)

2-معادباوری(قیامت)

ترجمه برخی از آیات قرآن در این باره عبارتند از:

1- آن ها که در عظمت خالق یکتا و قدرت بیکران او تردید دارند، آنان که در امکان زندگی پس از مرگ شک دارند، به بهار بنگرند که چون قیامت است که سال های سال در برابر چشمانشان تکرار می شود.

2- مگر هر سال زمین های مرده در برابر چشمان ما زنده نمی شوند؟ چه جای تعجب است که انسان های مرده پس از سال ها جان بگیرند و سر از خاک بردارند؟!

3- قانون حیات و مرگ همه جا یکسان است. اگر محال باشد که انسان ها بعد از مردن و خشک شدن به زندگی برگردند، پس چرا این همه گیاهانی که می میرند و می پوسند و خاک می شوند، بار دیگر در حیات نوینی پا به عرصه وجود می نهند؟

4- چرا زمین های مرده پس نزول حیات بخش باران تکان می خورند و به جنبش و حرکت در می آیند و لباس زیبای زندگی به تن می کنند وبا روییدن گیاهان و برآوردن شکوفه ها وخندیدن گل ها (که همه نشانه زندگی هستند) شور محشر به پا می کنند؟

قرآن کریم توجه همه انسان ها را به این دو نکته مهم یعنی توحید و معاد جلب کرده است تا ما سهم خویش را فراتر و بالاتر از حیوانات، از فصل بهار بگیریم.

1- و از آسمان آبی پر برکت فرستادیم و به وسیله آن باغ ها و دانه هایی را که درو می کنند رویاندیم و نخل های بلند قامت که میوه های متراکم دارند. همه این ها به منظور روزی دادن به بندگان است و به وسیله باران،زمین مرده را زنده کردیم. آری زنده شدن مردگان نیز همین گونه است.(ق/آیه 9تا 11)

2- او زنده را از مرده خارج می کند و مرده را از زنده و زمین را بعد از مرگ، حیات می بخشد و به همین شیوه در روز قیامت برانگیخته می شوید.(روم/آیه 19)

3- به آثار رحمت الهی بنگر که چگونه زمین را بعد از مردنش زنده می کند. آن کس (که زمین را زنده کرد) زنده کننده مردگان در قیامت است و او بر همه چیز تواناست. (روم/آیه 50)

4- و زمین را( در فصل زمستان ) خشک و مرده می بینی، اما هنگامی که باران را بر او فرو می فرستیم به حرکت در می آید و نمو می کند وانواع گیاهان زیبا را می رویاند. این بدین خاطر است که بدانید خداوند حق است و مردگان را زنده می کند و بر هر چیز تواناست.(حج/آیات5و6)

5- از آیات او این است که زمین خشک و خاضع می بینی، اما هنگامی که آب را می فرستیم به جنبش در می آید و نمو می کند، همان کس که آنرا زنده کرد، مردگان را نیز زنده می کند واو بر همه چیز تواناست.(فصلت/آیه 39)

6- خداوند آن کسی است که بادها را فرستاد تا ابرهایی را به حرکت درآورند، ما این ابرها را به سوی زمین مرده می رانیم و به وسیله آن زمین را بعد از مردنش زنده می کنیم. رستاخیز نیز همین گونه است.(فاطر/آیه 9)

7- او کسی است که بادها را پیشاپیش (باران) رحمتش می فرستد تا زمانی ابرها سنگینی بار را (بر دوش خود) حمل کنند در این هنگام آنها را به سوی سرزمین های مرده می فرستیم و به وسیله آن(آب حیات بخش) نازل می کنیم و با آن هر گونه میوه ای(از خاک تیره) بیرون می آوریم، این گونه( که زمین های مرده را زنده کردیم) مردگان را در روز قیامت زنده می کنیم تا مگر متذکر شوید.(اعراف/آیه57)

8- خداوند از آسمان آبی فرستاد و زمین را بعد از آنکه مرده بود، حیات بخشید. در این نشانه روشنی است برای جمعیتی که گوش شنوا دارند.(نحل/آیه 65)

9- و نیز در آمد و شد شب و روز و رزقی که خداوند از آسمان نازل کرده و به وسیله آن زمین را بعد از مردنش حیات بخشیده و همچنین در وزش بادها نشانه های روشنی است برای گروهی که اهل تفکرند.(جاثیه/آیه 50)

10- و از آیات او این است که برق و رعد را به شما نشان می دهد که هم مایه ترس و هم امید شماست(ترس از صاعقه - امید به نزول باران) و از آسمان، آبی فرو می فرستد که زمین را بعد از مردن زنده می کند. در این نشانه هایی است برای گروهی که عقل و خرد خود را به کار می گیرند.(روم/آیه 24)

11- آیا ندیدی خداوند از آسمان، آبی فرستاد و زمین را سرسبز و خرم گرداند؟.(حج/آیه 63)

12- او کسی است که باران نافع را بعد از آنکه مایوس شدند نازل می کند و دامن رحمت خویش را می گستراند. و او ولی و حمید است.(شورا/آیه 28) وبسیاری آیات دیگر...

چند نکته مهم و آموزنده

1- آیاتی که به عنوان نمونه در فوق ذکر شد، در کل به 3 دسته تقسیم می شوند:

الف)آیاتی که به توحید(ذات ، صفات و افعال خداوند متعال) می پردازد.

ب) آیاتی که به معاد (قیامت هستی) اشاره دارند.

ج) آیاتی که به هر دو موضوع پرداخته اند.

2- در آیاتی که به توحید اشاره دارد، به عبارت ذیل باید دقت داشت: و هو علی کل شی قدیر ، ان الله انزل... ، و هو الذی ، و هو الولی الحمید ، ان الله لطیف خبیر.

3- در آیاتی که به معاد می پردازد، باید به واژه ها و ترکیب های زیر دقت نمود: کذلک الخروج ، کذلک تخرجون ، کذلک النشور ، انه یحیی الموتی ، یخرج الحی من المیت ، ان الله یبعث من فی القبور، ان الساعه ایه لا ریب فیها. نکته : البته معاد نیز از آنجا که جلوه تمام و کمال خداوند است به توحید برمی گردد.

4- مخاطب آیات هم در آن ها مشخص شده است: لقوم یسمعون ، لقوم یعقلون ، لقوم یتفکرون ، و ما یتذکر الا من ینیب.

5- خود واژه های آیه ، آیات و تذکر سرشار از اهمیت دادن به مساله توحید و معاد هستند و در این باره از کلمات کلیدی می باشند.

6- اهداف دیگری که آیات فوق دنبال می کنند عبارتند از: توجه به انسان کامل و قرآن به عنوان بهار حقیقی ، تذکرات اخلاقی مثل حیا ، چشم پوشی ، برکت بخش بودن زندگی ، خدمت به دیگران و انفاق ، استفاده بهینه از طبیعت و مواهب طبیعی.

7- در قرآن به جای بهار از سنبل های آن مثل آب ، باران ، ابر ، باد ، گیاهان ، حرکت زمین ، رعد و برق و .... استفاده شده است.

8- بهار از منظر قرآن مظهر رحمت ، قدرت و حقانیت حق است و گواه حقیقت معاد، با این حال برکات فراوان دیگری هم از بهار بیان می کند: پاکی و طهارت(فرقان 48)- برکت(ق 9)- گسترش رحمت(اعراف 57)- رزق الهی(جاثیه 5)- سرور و شادی(روم 48)- زندگی(زخرف 11)

9- سوره هایی که بیشترین اشاره را به این برکات و نشانه های موجود در فصل بهار کرده اند عبارتند از: روم ، نحل و حج.

برگرفته از هفته نامه ره آورد دماوند

)نویسنده: حجت الاسلام حمید آقایی(

داستان زنده شدن مردگان در قرآن (اصحاب کهف)

ماجراى اصحاب کهف در قرآن همانگونه که در قرآن معمول است، به طور فشرده (از آیه 9تا 27 سوره کهف) آمده است، و در روایات اسلامى، و گفتار مفسران و مورخان، مختلف نقل شده، بعضى به طور مشروح و بعضى به طور خلاصه، و یا بعضى بخشى از داستان را ذکر کرده‏اند و بخش دیگر را ذکر نکرده‏اند، ما در این جا بهتر دیدیم که چکیده مطلب را از مجموع روایات - با توجه به عدم مخالفت آن با قرآن - بیاوریم.

از سال 249 تا 251 میلادى، طاغوتى به نام دقیانوس (دقیوس)، به عنوان امپراطور روم در کشور پهناور روم سلطنت مى‏کرد، و شهر اُفْسوس (در نزدیکى اِزمیر واقع در ترکیه فعلى یا در نزدیک عمان پایتخت اردن) پایتخت او بود، او مغرور جاه و جلال خود شده بود و خود را (همچون فرعون) خداى مردم مى‏دانست، و آن‏ها را به بت‏پرستى و پرستش خود دعوت مى‏نمود و هر کس نمى‏پذیرفت او را اعدام مى‏کرد. خفقان و زور و وحشت عجیبى در شهر اُفسوس و اطراف آن حکمفرما بود.

او شش وزیر داشت که سه نفر آن‏ها در جانب راست او و سه نفرشان در اطراف چپ او مى نشستند، آن‏ها که در جانب راست او بودند، نامشان تملیخا، مکسلمینا و میشیلینا بود، و آن‏ها که در جانب چپ او بودند، نامشان مرنوس، دیرنوس و شاذریوس بود، که دقیانوس در امور کشور با آن‏ها مشورت مى‏کرد.

دقیانوس در سال، یک روز را عید قرار داده بود، مردم و او در آن روز جشن مفصلى مى‏گرفتند.

در یکى از سال‏ها، در همان روز عید در کاخ سلطنتى، دقیانوس، جشن و دیدار شاهانه برقرار بود، فرماندهان بزرگ لشگر در طرف راست او، و مشاوران مخصوصش در طرف چپ قرار داشتند، یکى از فرماندهان به دقیانوس چنین گزارش داد: لشگر ایران وارد مرزها شده است.

دقیانوس از این گزارش به قدرى وحشت کرد که بر خود لرزید و تاج از سرش فرو افتاد. یکى از وزیران که تملیخا نام داشت با دیدن این منظره، دل دل گفت: این مرد (دقیانوس) گمان مى‏کند که خدا است، اگر او خدا است پس چرا از یک خبر، این گونه دگرگون و ماتم‏زده مى‏شود؟!

این وزیران ششگانه هر روز در خانه یکى از خودشان، محرمانه جمع مى‏شدند، آن روز نوبت تملیخا بود، او غذاى خوبى براى دوستان فراهم کرد، ولى با این حال پریشان به نظر مى‏رسید، همه دوستان (وزیران) آمدند، و در کنار سفره نشستند، ولى دیدند تملیخا ناراحت به نظر مى‏رسد و تمایل به غذا ندارد، علت را از او پرسیدند.

تملیخا چنین گفت: مطلبى در دلم افتاده که مرا از غذا و آب و خواب انداخته است.

آن‏ها گفتند: آن مطلب چیست؟

تملیخا گفت: این آسمان بلند که بى‏ستون بر پا است، آن خورشید و ماه و ستارگان و این زمین و شگفتى‏هاى آن، همه و همه بیانگر آن است که آفریننده‏اى توانا دارند، من در این فکر فرو رفته‏ام که چه کسى مرا از حالت جنین به صورت انسان در آورده است؟ چه کسى مرا به شیر مادر و پستان مادر در کودکى علاقمند کرد؟ چه کسى مرا پروراند؟ چه کسى چه کسى؟... از همه این‏ها چنین نتیجه گرفته‏ام که این‏ها سازنده و آفریدگار دارند.

گفتار تملیخا که از دل برمى‏خاست در اعماق روح و جان آن‏ها نشست و آن چنان آن‏ها را که آمادگى قلبى داشتند، تحت تأثیر قرارداد که برخاستند و پا و دست تملیخا را بوسیدند و گفتند: خداوند به وسیله تو ما را هدایت کرد، حق با توست، اکنون بگو چه کنیم؟

تملیخا برخاست و مقدارى از خرماى باغ خود را به سه هزار درهم فروخت، و تصمیم گرفتند محرمانه از شهر خارج شوند و سر به سوى بیابان و کوه بزنند، بلکه از زیر یوغ بت‏پرستى و طاغوت‏پرستى نجات یابند. آن‏ها بر اسب‏ها سوار شدند و شبانه از شهر اُفسوس خارج شدند، و هنگامى که بیش از یک فرسخ ره پیمودند، تملیخا به آن‏ها گفت: ما اکنون دل از دنیا بریده‏ایم و دل به خدا داده‏ایم و راه به آخرت سپرده‏ایم، بنابراین چنین راه را با این اسب‏هاى گران قیمت نمى‏توان پیمود. شایسته است اسب‏ها را رها کرده و پیاده این راه را طى کنیم تا خداوند گشایشى در کار ما ایجاد کند.

آن‏ها پیاده شدند و به راه ادامه دادند و هفت فرسخ راه رفتند، به طورى که پاهایشان مجروح و خون‏آلود شد، تا به چوپانى رسیدند و از او تقاضاى شیر و آب کردند، چوپان از آن‏ها پذیرایى کرد، و گفت: از چهره شما چنین مى‏یابم که از بزرگان هستید، گویا از ظلم دقیانوس فرار کرده‏اید.

آن‏ها حقیقت را براى چوپان بازگو کردند، چوپان گفت: اتفاقا در دل من نیز که همواره در بیابان هستم و کوه و دشت و آسمان و زمین را مى‏نگرم همین فکر پیدا شده که این‏ها آفریدگار توانا دارد. آن گاه دست آن‏ها را بوسید و گفت: آن چه در دل شما افتاده در دل من نیز افتاده است، اجازه دهید گوسفندان مردم را به صاحبانش برسانم، و به شما بپیوندم.

آنها مدتى توقف کردند، چوپان گوسفندان مردم را به صاحبانش سپرد، و سپس خود را به آن‏ها رسانید در حلى که سگش نیز همراهش بود.

آن‏ها دیدند اگر سگ را همراه خود ببرند، ممکن است صداى او، راز آن‏ها را فاش کند، هر چه کردند که سگ را برگردانند، سگ باز نگشت. سرانجام به قدرت خدا به زبان آمد و گفت: مرا رها کنید تا در این راه پاسدار شما از گزند دشمنان شوم.

آن‏ها سگ را آزاد گذاشتند، و به حرکت خود ادامه دادند تا شب فرا رسید، کنار کوهى رسیدند. از کوه بالا رفتند، و به درون غارى پناهنده شدند.

در کنار غار چشمه‏ها و درختان و میوه دیدند، از آن‏ها خوردند و نوشیدند، براى رفع خستگى به استراحت پرداختند، و سگ بر در غار دست‏هاى خود را گشود و به مراقبت پرداخت.

رد این هنگام خداوند به فرشته مرگ دستور داد ارواح آن‏ها را قبض کند به این ترتیب خواب عمیقى شبیه مرگ بر آن‏ها مسلط شد.

و از این رو که در عربى به غار، کهف مى‏گویند، آن‏ها به اصحاب کهف معروف شدند. به روایت ثعلبى، نام آن کوهى که غار در آن قرار داشت انجلُس بود.

عکس العمل دقیانوس‏

دقیانوس پس از مراجعت از جشن عید، و با خبر شدن از ماجراى فرارِ شش نفر از وزیران، بسیار عصبانى شد، لشگرى را که از هشتاد هزار جنگجو تشکیل مى‏شد مجهّز کرده، و به جستجوى فراریان فرستاد، در این جستجو، اثر پاى آن‏ها را یافتند و آن را دنبال کردند تا بالاى کوه رفتند و به کنار غار رسیدند، به درون غار نگاه کردند، وزیران را پیدا کردند و دیدند همه آن‏ها در درون غار خوابیده‏اند.

دقیانوس گفت: اگر تصمیم بر مجازات آن‏ها داشتم، بیش از این که آن‏ها خودشان خود را مجازات کرده‏اند نبود، ولى به بنّاها بگویید بیایند و درِ غار را با سنگ و آهک بگیرند. (تا همین غار قبر آن‏ها شود) به این دستور عمل شد، آن گاه دقیانوس از روى مسخره گفت: اکنون به آن‏ها بگویید به خداى خود بگویند ما را از این جا نجات بده.

زنده شدن و بیدارى پس از 309 سال‏

سیصد و نه سال قمرى (300 سال شمسى) از این حادثه عجیب گذشت، در این مدت دقیانوس و حکومتش نابود شد و همه چیز دگرگون گردید.

اصحاب کهف پس از این خواب طولانى (شبیه مرگ) به اراده خدا بیدار شدند، و از یکدیگر درباره مقدار خواب خود سؤال کردند، نگاهى به خورشید نمودند دیدند بالا آمده، گفتند: یک روز یا بخشى از یک روز را خوابیده‏اند.

سپس بر اثر احساس گرسنگى، یک نفر از خودشان را (که همان تملیخا بود) مأمور کردند و به او سکه نقره‏اى دادند که به صورت ناشناس، با کمال احتیاط وارد شهر گردد و غذایى تهیه کند. تملیخا لباس چوپان را گرفت و پوشید تا کسى او را نشناسد.

او با کمال احتیاط وارد شهر شد، اما منظره شهر را دگرگون دید و همه چیز را بر خلاف آن چه به خاطر داشت مشاهده کرده، جمعیت و شیوه لباس‏ها و حرف زدن‏ها همه تغییر کرده بود، در بالاى دروازه شهر، پرچمى را دید که در آن نوشته شده بود اءله اءلا الله، عِیسى رَسُولُ الله تملیخا حیران شده بود و با خود مى‏گفت گویا خواب مى‏بینم تا این که به بازار آمد، در آن جا به نانوایى رسید. از نانوا پرسید: نام این شهر چیست؟

نانوا گفت: افسوس.

تملیخا پرسید: نام شاه شما چیست؟

نانوا گفت: عبدالرحمن.

آن گاه تملیخا گفت: این سکه را بگیر و به من نان بده.

نانوا سکه را گرفت، دریافت که سکه سنگین است از بزرگى و سنگینى آن، تعجب کرد، پس از اندکى درنگ گفت: تو گنجى پیدا کرده‏ اى؟

تملیخا گفت: این گنج نیست، پول است که سه روز قبل خرما فروخته‏ام و آن را در عوض خرما گرفته‏ام و سپس از شهر بیرون رفتم و شهرى که که مردمش دقیانوس را مى‏پرستیدند.

نانوا دست تملیخا را گرفت و او را نزد شاه آورد، شاه از نانوا پرسید: ماجراى این شخص چیست؟

نانوا گفت: این شخص گنجى یافته است.

پادشاه به تملیخا گفت: نترس، پیامبر ما عیسى علیه‏السلام فرموده کسى که گنجى یافت تنها خمس آن را از او بگیرید، خمسش را بده و برو.

تملیخا: خوب به این پول بنگر، من گنجى نیافته‏ام، من اهل همین شهر هستم.

شاه: آیا تو اهل این شهر هستى؟

تملیخا: آرى.

شاه: نامت چیست؟

تملیخا: نام من تملیخا است.

شاه: این نام‏ها، مربوط به این عصر نیست، آیا تو در این شهر خانه دارى؟

تملیخا: آرى، سوار بر مرکب شو بروم تا خانه‏ام را به تو نشان دهم.

شاه و جمعى از مردم سوار شدند و همراه تملیخا به خانه او آمدند ، تملیخا اشاره به خانه خود کرد و گفت: این خانه من است و کوبه در را زد، پیرمردى فرتوت از آن خانه بیرون آمد و گفت: با من چه کار دارید؟

شاه گفت: این مرد تملیخا ادعا دارد که این خانه مال اوست؟

آن پیرمرد به او گفت: تو کیستى؟

او گفت: من تملیخا هستم.

آن پیرمرد بر روى پاهاى تملیخا افتاد و بوسید و گفت: به خداى کعبه، این شخص، جدّ من است، اى شاه! اینها شش نفر بودند از ظلم دقیانوس فرار کردند.

در این هنگام شاه از اسبش پیاده شد و تملیخا را بر دوش خود گرفت، مردم دست و پاى تملیخا را مى‏ بوسیدند. شاه به تملیخا گفت: همسفرانت کجایند.

تملیخا گفت: آن‏ها در میان غار هستند...

شاه و همراهان با تملیخا به طرف غار حرکت کردند، در نزدیک غار تملیخا گفت: من جلوتر نزد دوستان مى‏روم و اخبار را به آن‏ها گزارش مى‏دهم، شما بعد بیایید، زیرا اگر بى خبر با این همه سر وصدا حرکت کنیم و آن‏ها این صداها را بشنوند، تصور مى‏ کنند مأموران دقیانوس براى دستگیرى آن‏ها آمده‏اند و ترسناک مى‏ شوند.

شاه و مردم همان جا توقف کردند، تملیخا زودتر به غار رفت، دوستان با شوق و ذوق برخاستند و تملیخا را در آغوش گرفتند و گفتند: حمد و سپاس خدا را که تو را از گزند دقیانوس حفظ کرد و به سلامتى آمدى.

تملیخا گفت: سخن از دقیانوس بگویید، شما چه مدتى در غار خوابیده ‏اید؟

گفتند: یکروز یا بخشى از یک روز.

تملیخا گفت: بلکه 309 سال خوابیده‏ اید دقیانوس مدتها است که مرده است، پادشاه دیندارى که پیرو دین حضرت مسیح علیه‏السلام است با مردم براى دیدار شما تا نزدیک غار آمده‏اند.

دوستان گفتند: آیا مى‏خواهى ما را باعث فتنه و کشمکش جهانیان قرار دهى؟

تملیخا گفت: نظر شما چیست؟

آن‏ها گفتند: نظر ما این است که دعا کنیم خداوند ارواح ما را قبض کند، همه دست به دعا بلند کردند و همین دعا را نمودند، خداوند بار دیگر آن‏ها را در خواب عمیقى فرو برد.

و درِ غار پوشیده شد، شاه و همراهان نزدیک غار آمدند، هرچه جستجو کردند کسى را نیافتند و درِ غار را پیدا نکردند، و به احترام آن‏ها، در کنار غار مسجدى ساختند.

داستان زنده شدن مردگان در قرآن (حضرت ابراهیم و چهار پرنده)

«وَ إِذْ قالَ إِبْراهیمُ رَبِّ أَرِنی‏ کَیْفَ تُحْیِ الْمَوْتى‏ قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلى‏ وَ لکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبی‏ قالَ فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّیْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَیْکَ ثُمَّ اجْعَلْ عَلى‏ کُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءاً ثُمَّ ادْعُهُنَّ یَأْتینَکَ سَعْیاً وَ اعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزیزٌ حَکیمٌ؛[بقره/260]

 و (به خاطر بیاور) هنگامى را که ابراهیم گفت: خدایا! به من نشان بده چگونه مردگان را زنده مى ‏کنى؟ فرمود: مگر ایمان نیاورده‏اى؟! عرض کرد: آرى، ولى مى‏ خواهم قلبم آرامش یابد. فرمود: در این صورت، چهار نوع از مرغان را انتخاب کن! و آنها را (پس از ذبح کردن،) قطعه قطعه کن (و در هم بیامیز)! سپس بر هر کوهى، قسمتى از آن را قرار بده، بعد آنها را بخوان، به سرعت به سوى تو مى ‏آیند! و بدان خداوند قادر و حکیم است (هم از ذرات بدن مردگان آگاه است، و هم توانایى بر جمع آنها دارد(»
حضرت ابراهیم و یقین به روز قیامت
روزى حضرت ابراهیم (علیه السلام ) از کنار دریایى مى گذشت ، مردارى را دید که در کنار دریا افتاده ، در حالى که مقدارى از آن داخل آب و مقدارى دیگر در خشکى است و پرندگان و حیوانات دریا و خشکى از دو طرف ، آن را طعمه خود قرار داده اند، حتى گاهى بر سر آن به یکدیگر حمله ور مى شوند. دیدن این منظره ابراهیم را به فکر مساءله اى انداخت که آیا چگونه این مردگانى که اجزاى بدنشان با یکدیگر مخلوط شده ، زنده مى شوند و در شگفت شد.
ابراهیم (علیه السلام ) گفت : پروردگارا! به من نشان بده که چگونه مردگان را زنده مى کنى ؟ خداوند به او وحى کرد که مگر به این مساءله ایمان ندارى ؟ او گفت : ایمان دارم ولى مى خواهم آرامش قلبى پیدا کنم .
خداوند به او دستور داد که چهار پرنده بگیرد و گوشت هاى آنها را در هم بیامیزد، سپس آنها را چند قسمت کند و هر قسمتى را بر سر کوهى بگذارد، بعد آنها را بخواند تا صحنه قیامت را مشاهده کند، او نیز چنین کرد و با نهایت تعجب دید اجزاى مرغان از نقاط مختلف جمع شدند و نزد او آمدند
.