در بین راه که حضرت رسول می رفتند، به
ابوبکر برخورد کردند.
حضرت، ابوبکر را با خودشان بردند. در
نزدیکی مکه غاری است به نام غار ثور در غرب مکه و در یک راهی است که اگر کسی بخواهد
به مدینه برود از آنجا نمی رود. مخصوصاً راه را منحرف کردند. پیغمبر اکرم با
ابوبکر رفتند و در آن محل مخفی شدند.
کفار قریش بعد از اینکه فهمیدند پیامبر از
مکه خارج شده است، حضرت را تعقیب کردند. دنبال اثر پای حضرت را گرفتند تا به آن
غار رسیدند. دیدند اینجا اثری از کسی که به تازگی درون غار رفته باشد نیست. عنکبوتی هست و در اینجا تنیده است و مرغی
است و لانه او.
گفتند: نه اینجا نمی شود کسی آمده باشد.
تا آنجا رسیدند که حضرت رسول و ابوبکر صدای آنها را می شنیدند. همین جا بود که
ابوبکر خیلی مضطرب شده و قلبش به تپش افتاده بود و می ترسید.
این آیه قرآن کریم است که در این باره می
فرماید:
«الا تنصروه فقد نصره الله اذ اخرجه الذین
کفروا ثانی اثنین اذ هما فی الغار اذ یقول لصاحبه لاتحزن ان الله معنا فانزل الله
سکینته علیه و ایده بجنود لم تروها و جعل کلمة الذین کفروا السفلی و کلمة الله هی
العلیا و الله عزیز حکیم»
(سوره
توبه، آیه 40)؛ اگر او را یاری نکنید، خدا یاریش کرده، آن دم که کافران او را
بیرون راندند (که یک همراه بیشتر نداشت و او) دومین دو نفر بود، آنگاه که آن ها در
غار بودند، وقتی به همراه خود (ابوبکر) می گفت: اندوه مدار که خدا با ماست. پس خدا
آرامش خود را بر او نازل کرد و او را با سپاهیانی که نمی دیدید تقویت نمود و سخن
کافران را پست ترین قرار داد و سخن خدا است که برترین است و خدا شکست ناپذیر حکیم
است.
یعنی اگر شما مردم قریش پیغمبر را یاری
نکنید، خدا او را یاری می کند؛ همچنانکه در داستان غار، پیغمبر را یاری کرد، در شب
هجرت در حالیکه آن دو در غار بودند.
«هما» نشان می دهد که غیر از پیغمبر یک نفر
دیگر هم بوده است که همان ابوبکر است.
کلمه «صاحب» اصلاً در لغت عرب یعنی همراه. حتی
به حیوانی هم که همراه کسی باشد، در عربی صاحب می گویند. آنگاه که پیغمبر به همراه
خود گفت: نترس، غصه نخور، خدا با ماست. آنگاه خداوند وقار خودش را بر پیغمبر نازل
کرد. نمی گوید وقار را بر هر دو نازل کرد. رحمت خودش را بر پیغمبر نازل کرد و
پیغمبر را تأیید نمود. نمی گوید هر دو را تأیید کرد.
تا به این مرحله رسید، کفار قریش از
همانجا برگشتند. گفتند: ما نفهیدیم این چطور شد؟ به آسمان بالا رفت یا به زمین فرو
رفت؟ مدتی گشتند. پیدا نکردند که نکردند.
سه شبانه روز یا بیشتر پیغمبر اکرم در
همان غار بسر بردند. در نیمه های شب، هند بن ابی هاله که پسر حضرت خدیجه علیهاسلام
از شوهر دیگری و مرد بسیار بزرگواری است محرمانه آذوقه می برد و برمی گشت.
قبلاً قرار گذاشته بودند مرکب تهیه کنند.
دو تا مرکب تهیه کردند و شبانه بردند کنار غار، آنها سوار شدند و راه مدینه را پیش
گرفتند.
اگر چه بهار مدرسه ایست که درس های فراوانی دارد، اما قرآن کریم بهار را بهترین بهانه برای یادآوری دو نکته مهم و محوری قرار داده است:
1-خدا باوری(توحید)
2-معادباوری(قیامت)
ترجمه برخی از آیات قرآن در این باره عبارتند از:
1- آن ها که در عظمت خالق یکتا و قدرت بیکران او تردید دارند، آنان که در امکان زندگی پس از مرگ شک دارند، به بهار بنگرند که چون قیامت است که سال های سال در برابر چشمانشان تکرار می شود.
2- مگر هر سال زمین های مرده در برابر چشمان ما زنده نمی شوند؟ چه جای تعجب است که انسان های مرده پس از سال ها جان بگیرند و سر از خاک بردارند؟!
3- قانون حیات و مرگ همه جا یکسان است. اگر محال باشد که انسان ها بعد از مردن و خشک شدن به زندگی برگردند، پس چرا این همه گیاهانی که می میرند و می پوسند و خاک می شوند، بار دیگر در حیات نوینی پا به عرصه وجود می نهند؟
4- چرا زمین های مرده پس نزول حیات بخش باران تکان می خورند و به جنبش و حرکت در می آیند و لباس زیبای زندگی به تن می کنند وبا روییدن گیاهان و برآوردن شکوفه ها وخندیدن گل ها (که همه نشانه زندگی هستند) شور محشر به پا می کنند؟
قرآن کریم توجه همه انسان ها را به این دو نکته مهم یعنی توحید و معاد جلب کرده است تا ما سهم خویش را فراتر و بالاتر از حیوانات، از فصل بهار بگیریم.
1- و از آسمان آبی پر برکت فرستادیم و به وسیله آن باغ ها و دانه هایی را که درو می کنند رویاندیم و نخل های بلند قامت که میوه های متراکم دارند. همه این ها به منظور روزی دادن به بندگان است و به وسیله باران،زمین مرده را زنده کردیم. آری زنده شدن مردگان نیز همین گونه است.(ق/آیه 9تا 11)
2- او زنده را از مرده خارج می کند و مرده را از زنده و زمین را بعد از مرگ، حیات می بخشد و به همین شیوه در روز قیامت برانگیخته می شوید.(روم/آیه 19)
3- به آثار رحمت الهی بنگر که چگونه زمین را بعد از مردنش زنده می کند. آن کس (که زمین را زنده کرد) زنده کننده مردگان در قیامت است و او بر همه چیز تواناست. (روم/آیه 50)
4- و زمین را( در فصل زمستان ) خشک و مرده می بینی، اما هنگامی که باران را بر او فرو می فرستیم به حرکت در می آید و نمو می کند وانواع گیاهان زیبا را می رویاند. این بدین خاطر است که بدانید خداوند حق است و مردگان را زنده می کند و بر هر چیز تواناست.(حج/آیات5و6)
5- از آیات او این است که زمین خشک و خاضع می بینی، اما هنگامی که آب را می فرستیم به جنبش در می آید و نمو می کند، همان کس که آنرا زنده کرد، مردگان را نیز زنده می کند واو بر همه چیز تواناست.(فصلت/آیه 39)
6- خداوند آن کسی است که بادها را فرستاد تا ابرهایی را به حرکت درآورند، ما این ابرها را به سوی زمین مرده می رانیم و به وسیله آن زمین را بعد از مردنش زنده می کنیم. رستاخیز نیز همین گونه است.(فاطر/آیه 9)
7- او کسی است که بادها را پیشاپیش (باران) رحمتش می فرستد تا زمانی ابرها سنگینی بار را (بر دوش خود) حمل کنند در این هنگام آنها را به سوی سرزمین های مرده می فرستیم و به وسیله آن(آب حیات بخش) نازل می کنیم و با آن هر گونه میوه ای(از خاک تیره) بیرون می آوریم، این گونه( که زمین های مرده را زنده کردیم) مردگان را در روز قیامت زنده می کنیم تا مگر متذکر شوید.(اعراف/آیه57)
8- خداوند از آسمان آبی فرستاد و زمین را بعد از آنکه مرده بود، حیات بخشید. در این نشانه روشنی است برای جمعیتی که گوش شنوا دارند.(نحل/آیه 65)
9- و نیز در آمد و شد شب و روز و رزقی که خداوند از آسمان نازل کرده و به وسیله آن زمین را بعد از مردنش حیات بخشیده و همچنین در وزش بادها نشانه های روشنی است برای گروهی که اهل تفکرند.(جاثیه/آیه 50)
10- و از آیات او این است که برق و رعد را به شما نشان می دهد که هم مایه ترس و هم امید شماست(ترس از صاعقه - امید به نزول باران) و از آسمان، آبی فرو می فرستد که زمین را بعد از مردن زنده می کند. در این نشانه هایی است برای گروهی که عقل و خرد خود را به کار می گیرند.(روم/آیه 24)
11- آیا ندیدی خداوند از آسمان، آبی فرستاد و زمین را سرسبز و خرم گرداند؟.(حج/آیه 63)
12- او کسی است که باران نافع را بعد از آنکه مایوس شدند نازل می کند و دامن رحمت خویش را می گستراند. و او ولی و حمید است.(شورا/آیه 28) وبسیاری آیات دیگر...
چند نکته مهم و آموزنده
1- آیاتی که به عنوان نمونه در فوق ذکر شد، در کل به 3 دسته تقسیم می شوند:
الف)آیاتی که به توحید(ذات ، صفات و افعال خداوند متعال) می پردازد.
ب) آیاتی که به معاد (قیامت هستی) اشاره دارند.
ج) آیاتی که به هر دو موضوع پرداخته اند.
2- در آیاتی که به توحید اشاره دارد، به عبارت ذیل باید دقت داشت: و هو علی کل شی قدیر ، ان الله انزل... ، و هو الذی ، و هو الولی الحمید ، ان الله لطیف خبیر.
3- در آیاتی که به معاد می پردازد، باید به واژه ها و ترکیب های زیر دقت نمود: کذلک الخروج ، کذلک تخرجون ، کذلک النشور ، انه یحیی الموتی ، یخرج الحی من المیت ، ان الله یبعث من فی القبور، ان الساعه ایه لا ریب فیها. نکته : البته معاد نیز از آنجا که جلوه تمام و کمال خداوند است به توحید برمی گردد.
4- مخاطب آیات هم در آن ها مشخص شده است: لقوم یسمعون ، لقوم یعقلون ، لقوم یتفکرون ، و ما یتذکر الا من ینیب.
5- خود واژه های آیه ، آیات و تذکر سرشار از اهمیت دادن به مساله توحید و معاد هستند و در این باره از کلمات کلیدی می باشند.
6- اهداف دیگری که آیات فوق دنبال می کنند عبارتند از: توجه به انسان کامل و قرآن به عنوان بهار حقیقی ، تذکرات اخلاقی مثل حیا ، چشم پوشی ، برکت بخش بودن زندگی ، خدمت به دیگران و انفاق ، استفاده بهینه از طبیعت و مواهب طبیعی.
7- در قرآن به جای بهار از سنبل های آن مثل آب ، باران ، ابر ، باد ، گیاهان ، حرکت زمین ، رعد و برق و .... استفاده شده است.
8- بهار از منظر قرآن مظهر رحمت ، قدرت و حقانیت حق است و گواه حقیقت معاد، با این حال برکات فراوان دیگری هم از بهار بیان می کند: پاکی و طهارت(فرقان 48)- برکت(ق 9)- گسترش رحمت(اعراف 57)- رزق الهی(جاثیه 5)- سرور و شادی(روم 48)- زندگی(زخرف 11)
9- سوره هایی که بیشترین اشاره را به این برکات و نشانه های موجود در فصل بهار کرده اند عبارتند از: روم ، نحل و حج.
برگرفته از هفته نامه ره آورد دماوند
)نویسنده: حجت الاسلام حمید آقایی(
از سال 249 تا 251 میلادى، طاغوتى به نام دقیانوس (دقیوس)، به عنوان امپراطور روم در کشور پهناور روم سلطنت مىکرد، و شهر اُفْسوس (در نزدیکى اِزمیر واقع در ترکیه فعلى یا در نزدیک عمان پایتخت اردن) پایتخت او بود، او مغرور جاه و جلال خود شده بود و خود را (همچون فرعون) خداى مردم مىدانست، و آنها را به بتپرستى و پرستش خود دعوت مىنمود و هر کس نمىپذیرفت او را اعدام مىکرد. خفقان و زور و وحشت عجیبى در شهر اُفسوس و اطراف آن حکمفرما بود.
او شش وزیر داشت که سه نفر آنها در جانب راست او و سه نفرشان در اطراف چپ او مى نشستند، آنها که در جانب راست او بودند، نامشان تملیخا، مکسلمینا و میشیلینا بود، و آنها که در جانب چپ او بودند، نامشان مرنوس، دیرنوس و شاذریوس بود، که دقیانوس در امور کشور با آنها مشورت مىکرد.
دقیانوس در سال، یک روز را عید قرار داده بود، مردم و او در آن روز جشن مفصلى مىگرفتند.
در یکى از سالها، در همان روز عید در کاخ سلطنتى، دقیانوس، جشن و دیدار شاهانه برقرار بود، فرماندهان بزرگ لشگر در طرف راست او، و مشاوران مخصوصش در طرف چپ قرار داشتند، یکى از فرماندهان به دقیانوس چنین گزارش داد: لشگر ایران وارد مرزها شده است.
دقیانوس از این گزارش به قدرى وحشت کرد که بر خود لرزید و تاج از سرش فرو افتاد. یکى از وزیران که تملیخا نام داشت با دیدن این منظره، دل دل گفت: این مرد (دقیانوس) گمان مىکند که خدا است، اگر او خدا است پس چرا از یک خبر، این گونه دگرگون و ماتمزده مىشود؟!
این وزیران ششگانه هر روز در خانه یکى از خودشان، محرمانه جمع مىشدند، آن روز نوبت تملیخا بود، او غذاى خوبى براى دوستان فراهم کرد، ولى با این حال پریشان به نظر مىرسید، همه دوستان (وزیران) آمدند، و در کنار سفره نشستند، ولى دیدند تملیخا ناراحت به نظر مىرسد و تمایل به غذا ندارد، علت را از او پرسیدند.
تملیخا چنین گفت: مطلبى در دلم افتاده که مرا از غذا و آب و خواب انداخته است.
آنها گفتند: آن مطلب چیست؟
تملیخا گفت: این آسمان بلند که بىستون بر پا است، آن خورشید و ماه و ستارگان و این زمین و شگفتىهاى آن، همه و همه بیانگر آن است که آفرینندهاى توانا دارند، من در این فکر فرو رفتهام که چه کسى مرا از حالت جنین به صورت انسان در آورده است؟ چه کسى مرا به شیر مادر و پستان مادر در کودکى علاقمند کرد؟ چه کسى مرا پروراند؟ چه کسى چه کسى؟... از همه اینها چنین نتیجه گرفتهام که اینها سازنده و آفریدگار دارند.
گفتار تملیخا که از دل برمىخاست در اعماق روح و جان آنها نشست و آن چنان آنها را که آمادگى قلبى داشتند، تحت تأثیر قرارداد که برخاستند و پا و دست تملیخا را بوسیدند و گفتند: خداوند به وسیله تو ما را هدایت کرد، حق با توست، اکنون بگو چه کنیم؟
تملیخا برخاست و مقدارى از خرماى باغ خود را به سه هزار درهم فروخت، و تصمیم گرفتند محرمانه از شهر خارج شوند و سر به سوى بیابان و کوه بزنند، بلکه از زیر یوغ بتپرستى و طاغوتپرستى نجات یابند. آنها بر اسبها سوار شدند و شبانه از شهر اُفسوس خارج شدند، و هنگامى که بیش از یک فرسخ ره پیمودند، تملیخا به آنها گفت: ما اکنون دل از دنیا بریدهایم و دل به خدا دادهایم و راه به آخرت سپردهایم، بنابراین چنین راه را با این اسبهاى گران قیمت نمىتوان پیمود. شایسته است اسبها را رها کرده و پیاده این راه را طى کنیم تا خداوند گشایشى در کار ما ایجاد کند.
آنها پیاده شدند و به راه ادامه دادند و هفت فرسخ راه رفتند، به طورى که پاهایشان مجروح و خونآلود شد، تا به چوپانى رسیدند و از او تقاضاى شیر و آب کردند، چوپان از آنها پذیرایى کرد، و گفت: از چهره شما چنین مىیابم که از بزرگان هستید، گویا از ظلم دقیانوس فرار کردهاید.
آنها حقیقت را براى چوپان بازگو کردند، چوپان گفت: اتفاقا در دل من نیز که همواره در بیابان هستم و کوه و دشت و آسمان و زمین را مىنگرم همین فکر پیدا شده که اینها آفریدگار توانا دارد. آن گاه دست آنها را بوسید و گفت: آن چه در دل شما افتاده در دل من نیز افتاده است، اجازه دهید گوسفندان مردم را به صاحبانش برسانم، و به شما بپیوندم.
آنها مدتى توقف کردند، چوپان گوسفندان مردم را به صاحبانش سپرد، و سپس خود را به آنها رسانید در حلى که سگش نیز همراهش بود.
آنها دیدند اگر سگ را همراه خود ببرند، ممکن است صداى او، راز آنها را فاش کند، هر چه کردند که سگ را برگردانند، سگ باز نگشت. سرانجام به قدرت خدا به زبان آمد و گفت: مرا رها کنید تا در این راه پاسدار شما از گزند دشمنان شوم.
آنها سگ را آزاد گذاشتند، و به حرکت خود ادامه دادند تا شب فرا رسید، کنار کوهى رسیدند. از کوه بالا رفتند، و به درون غارى پناهنده شدند.
در کنار غار چشمهها و درختان و میوه دیدند، از آنها خوردند و نوشیدند، براى رفع خستگى به استراحت پرداختند، و سگ بر در غار دستهاى خود را گشود و به مراقبت پرداخت.
رد این هنگام خداوند به فرشته مرگ دستور داد ارواح آنها را قبض کند به این ترتیب خواب عمیقى شبیه مرگ بر آنها مسلط شد.
و از این رو که در عربى به غار، کهف مىگویند، آنها به اصحاب کهف معروف شدند. به روایت ثعلبى، نام آن کوهى که غار در آن قرار داشت انجلُس بود.
عکس العمل دقیانوس
دقیانوس پس از مراجعت از جشن عید، و با خبر شدن از ماجراى فرارِ شش نفر از وزیران، بسیار عصبانى شد، لشگرى را که از هشتاد هزار جنگجو تشکیل مىشد مجهّز کرده، و به جستجوى فراریان فرستاد، در این جستجو، اثر پاى آنها را یافتند و آن را دنبال کردند تا بالاى کوه رفتند و به کنار غار رسیدند، به درون غار نگاه کردند، وزیران را پیدا کردند و دیدند همه آنها در درون غار خوابیدهاند.
دقیانوس گفت: اگر تصمیم بر مجازات آنها داشتم، بیش از این که آنها خودشان خود را مجازات کردهاند نبود، ولى به بنّاها بگویید بیایند و درِ غار را با سنگ و آهک بگیرند. (تا همین غار قبر آنها شود) به این دستور عمل شد، آن گاه دقیانوس از روى مسخره گفت: اکنون به آنها بگویید به خداى خود بگویند ما را از این جا نجات بده.
زنده شدن و بیدارى پس از 309 سال
سیصد و نه سال قمرى (300 سال شمسى) از این حادثه عجیب گذشت، در این مدت دقیانوس و حکومتش نابود شد و همه چیز دگرگون گردید.
اصحاب کهف پس از این خواب طولانى (شبیه مرگ) به اراده خدا بیدار شدند، و از یکدیگر درباره مقدار خواب خود سؤال کردند، نگاهى به خورشید نمودند دیدند بالا آمده، گفتند: یک روز یا بخشى از یک روز را خوابیدهاند.
سپس بر اثر احساس گرسنگى، یک نفر از خودشان را (که همان تملیخا بود) مأمور کردند و به او سکه نقرهاى دادند که به صورت ناشناس، با کمال احتیاط وارد شهر گردد و غذایى تهیه کند. تملیخا لباس چوپان را گرفت و پوشید تا کسى او را نشناسد.
او با کمال احتیاط وارد شهر شد، اما منظره شهر را دگرگون دید و همه چیز را بر خلاف آن چه به خاطر داشت مشاهده کرده، جمعیت و شیوه لباسها و حرف زدنها همه تغییر کرده بود، در بالاى دروازه شهر، پرچمى را دید که در آن نوشته شده بود اءله اءلا الله، عِیسى رَسُولُ الله تملیخا حیران شده بود و با خود مىگفت گویا خواب مىبینم تا این که به بازار آمد، در آن جا به نانوایى رسید. از نانوا پرسید: نام این شهر چیست؟
نانوا گفت: افسوس.
تملیخا پرسید: نام شاه شما چیست؟
نانوا گفت: عبدالرحمن.
آن گاه تملیخا گفت: این سکه را بگیر و به من نان بده.
نانوا سکه را گرفت، دریافت که سکه سنگین است از بزرگى و سنگینى آن، تعجب کرد، پس از اندکى درنگ گفت: تو گنجى پیدا کرده اى؟
تملیخا گفت: این گنج نیست، پول است که سه روز قبل خرما فروختهام و آن را در عوض خرما گرفتهام و سپس از شهر بیرون رفتم و شهرى که که مردمش دقیانوس را مىپرستیدند.
نانوا دست تملیخا را گرفت و او را نزد شاه آورد، شاه از نانوا پرسید: ماجراى این شخص چیست؟
نانوا گفت: این شخص گنجى یافته است.
پادشاه به تملیخا گفت: نترس، پیامبر ما عیسى علیهالسلام فرموده کسى که گنجى یافت تنها خمس آن را از او بگیرید، خمسش را بده و برو.
تملیخا: خوب به این پول بنگر، من گنجى نیافتهام، من اهل همین شهر هستم.
شاه: آیا تو اهل این شهر هستى؟
تملیخا: آرى.
شاه: نامت چیست؟
تملیخا: نام من تملیخا است.
شاه: این نامها، مربوط به این عصر نیست، آیا تو در این شهر خانه دارى؟
تملیخا: آرى، سوار بر مرکب شو بروم تا خانهام را به تو نشان دهم.
شاه و جمعى از مردم سوار شدند و همراه تملیخا به خانه او آمدند ، تملیخا اشاره به خانه خود کرد و گفت: این خانه من است و کوبه در را زد، پیرمردى فرتوت از آن خانه بیرون آمد و گفت: با من چه کار دارید؟
شاه گفت: این مرد تملیخا ادعا دارد که این خانه مال اوست؟
آن پیرمرد به او گفت: تو کیستى؟
او گفت: من تملیخا هستم.
آن پیرمرد بر روى پاهاى تملیخا افتاد و بوسید و گفت: به خداى کعبه، این شخص، جدّ من است، اى شاه! اینها شش نفر بودند از ظلم دقیانوس فرار کردند.
در این هنگام شاه از اسبش پیاده شد و تملیخا را بر دوش خود گرفت، مردم دست و پاى تملیخا را مى بوسیدند. شاه به تملیخا گفت: همسفرانت کجایند.
تملیخا گفت: آنها در میان غار هستند...
شاه و همراهان با تملیخا به طرف غار حرکت کردند، در نزدیک غار تملیخا گفت: من جلوتر نزد دوستان مىروم و اخبار را به آنها گزارش مىدهم، شما بعد بیایید، زیرا اگر بى خبر با این همه سر وصدا حرکت کنیم و آنها این صداها را بشنوند، تصور مى کنند مأموران دقیانوس براى دستگیرى آنها آمدهاند و ترسناک مى شوند.
شاه و مردم همان جا توقف کردند، تملیخا زودتر به غار رفت، دوستان با شوق و ذوق برخاستند و تملیخا را در آغوش گرفتند و گفتند: حمد و سپاس خدا را که تو را از گزند دقیانوس حفظ کرد و به سلامتى آمدى.
تملیخا گفت: سخن از دقیانوس بگویید، شما چه مدتى در غار خوابیده اید؟
گفتند: یکروز یا بخشى از یک روز.
تملیخا گفت: بلکه 309 سال خوابیده اید دقیانوس مدتها است که مرده است، پادشاه دیندارى که پیرو دین حضرت مسیح علیهالسلام است با مردم براى دیدار شما تا نزدیک غار آمدهاند.
دوستان گفتند: آیا مىخواهى ما را باعث فتنه و کشمکش جهانیان قرار دهى؟
تملیخا گفت: نظر شما چیست؟
آنها گفتند: نظر ما این است که دعا کنیم خداوند ارواح ما را قبض کند، همه دست به دعا بلند کردند و همین دعا را نمودند، خداوند بار دیگر آنها را در خواب عمیقى فرو برد.
و درِ غار پوشیده شد، شاه و همراهان نزدیک غار آمدند، هرچه جستجو کردند کسى را نیافتند و درِ غار را پیدا نکردند، و به احترام آنها، در کنار غار مسجدى ساختند.
و (به خاطر بیاور) هنگامى را که ابراهیم گفت: خدایا! به من
نشان بده چگونه مردگان را زنده مى کنى؟ فرمود: مگر ایمان نیاوردهاى؟! عرض کرد:
آرى، ولى مى خواهم قلبم آرامش یابد. فرمود: در این صورت، چهار نوع از مرغان را انتخاب
کن! و آنها را (پس از ذبح کردن،) قطعه قطعه کن (و در هم بیامیز)! سپس بر هر کوهى، قسمتى از آن
را قرار بده، بعد آنها را بخوان، به سرعت به سوى تو مى آیند! و بدان خداوند قادر
و حکیم است (هم از ذرات بدن مردگان آگاه است، و هم توانایى بر جمع آنها دارد(»
حضرت ابراهیم و یقین به روز قیامت
روزى حضرت ابراهیم (علیه السلام ) از کنار دریایى مى گذشت
، مردارى را دید که در کنار دریا افتاده ، در حالى که مقدارى از آن داخل آب و
مقدارى دیگر در خشکى است و پرندگان و حیوانات دریا و خشکى از دو طرف ، آن را طعمه
خود قرار داده اند، حتى گاهى بر سر آن به یکدیگر حمله ور مى شوند. دیدن این منظره
ابراهیم را به فکر مساءله اى انداخت که آیا چگونه این مردگانى که اجزاى بدنشان با
یکدیگر مخلوط شده ، زنده مى شوند و در شگفت شد.
ابراهیم (علیه السلام ) گفت : پروردگارا! به من نشان بده
که چگونه مردگان را زنده مى کنى ؟ خداوند به او وحى کرد که مگر به این مساءله ایمان
ندارى ؟ او گفت : ایمان دارم ولى مى خواهم آرامش قلبى پیدا کنم .
خداوند به او دستور داد که چهار پرنده بگیرد و گوشت هاى
آنها را در هم بیامیزد، سپس آنها را چند قسمت کند و هر قسمتى را بر سر کوهى
بگذارد، بعد آنها را بخواند تا صحنه قیامت را مشاهده کند، او نیز چنین کرد و با نهایت
تعجب دید اجزاى مرغان از نقاط مختلف جمع شدند و نزد او آمدند.