یادداشت های آموزگار پایه ششم بوشهر
یادداشت های آموزگار پایه ششم بوشهر
دوستان را کجا کنی محروم؟!
سید علی اصغر موسوی
... کوهی از آتش در برابر نگاه های شعله ور از آتش خشم،
زبانه می کشید و نعره شوم اهریمن با صدای آتش در هم پیچیده بود.
جاهلانه انباشته بودند، هیزم کینه های خود را، در مساحتی
شگفت، به وسعت جهالتشان! قصدشان شکستن آیینه الهی بود؛ آیینه ای که با پرتو حقیقت،
سعی در زدودن تیرگی ها و جهالت «نمرودیان» داشت؛ آیینه ای که گویای اوصاف خداوند یکتا
و فراتر از تصویرها و تصوّرها بود و سرافرازیِ خویش را در تعلیم بندگان خدا به راه
راست می دانست!
با هر گونه «بت» صامت و ناطق مبارزه می کرد و اولین درسِ
«صُحُف» شریفش «لا اله الا اللّه» بود. تنها زبانِ توحیدگوی خداوند در زمین؛ تنها
دوست خداوند در عالم ناسوت؛ تنها جوانمردی که فراتر از تمام نگاه ها، سعی در رفع جهالت
داشت.
جاهلانه جاهلانه! انباشته بودند مردمان، هیزم کینه هاشان
را، در مساحتی شگفت، و اهریمن متکبّر، از تماشای آن لذّت می برد! لذّتی شوم، به
شومی وجود خود نمرود؛ نمرودی که دست پرورده احسان خداوند بود؛ خداوندی که او را از
تلاطم امواج حفظ کرد.
آتش زبانه می کشید و زمان پرتابِ تنها توحیدگوی زمین، به
میان آتش رسیده بود.
گویی اهریمنِ متکبّر، نبوغ خویش را با ساخت «منجنیق»
امتحان می کرد! تا بتواند به پیروان جاهل و هوس پوی خویش بیفزاید، و سدّی در برابر
پرتو انوار الهی ایجاد کند؛ امّا حاشا که هیچ اهریمنی را توان مخالفت با خواست
خداوند نیست و هیچ موجودی بیرون از دایره اراده خداوند نیست؛ نه باد، نه خاک، نه آب،
و نه آتش!
«قُلْنا یا نارُ کُونِی بَرْدا وَّ سَلاما عَلی
إِبْراهِیمَ» (انبیا: 69)
سرد شو، ای آتش این آیینه را!
در نگاهش پرتو انوار حق تابیده است.
او خلیل علیهالسلام است و دلیل رحمتِ بی انتها ـ
از برایش سرد شو، مثل نسیمی که سحرگه می وزد از سمتِ رود!
فروکش کرد آتشهای کینه، و خاکسترنشین شد خیل چشمان شرر
بار!
وه! که خداوند چه زیبا با یارانش صحنه می پردازد؟!
ـ شگفتا از خاکستری که از سوسن ها و نیلوفرها، میزبانی
می کند!
جشن شعله و شکوفه
حمیده رضایی
هوای پیرامون گُر می گیرد، صدا در سکوت می آمیزد و
اضطراب در سینه زمان می تپد، آن چنانک ه صدای گام هایش را کسی نمی شنود، آن
چنان که چشم های مطمئنش را کسی باور نخواهد کرد.
هیمه ای آماده است و زبانه های شرک آسمان را در هم
می سوزاند.
هزار چشم، منتظر واقعه ای شگفتند و آن سوتر ایمان بر
استواری گام های خویش ایستاده است و خداوند در همه جا...
باد میوزد و شعله های آتش را آشفته تر می سازد، دود در
هوا می پیچد و چون پیچکی سیاه بر تن آسمان می پیچد و بالا می رود.
شعله ها در هم می غلتند و آسمان در خویش می پیچد، زمین
بوی فاجعه می دهد.
ابراهیم نزدیک می شود، آن چنانکه هرم نفس هایش، آتش را
بی تاب می کند، اعتقادش را فریاد می زند و آتش بی رحمانه زبانه می کشد.
صدای هلهله از حلقوم نامردان شهر شنیده می شود، و ابلیس
ایستاده است تا این واقعه را با چشم بکشد، ابلیس ایستاده است تا صدای قهقه اش،
خوابِ سنگین زمین را بر هم بزند.
استوارتر گام برمی دارد و خدا آن چنان به او نزدیک است
که هیچ کس را نمی بیند.
آرام تر از همیشه دعا از لبانش بر خاک می ریزد و سپس به
سمت آسمان برمی خیزد.
آتش هر لحظه بیشتر زبانه می کشد؛ و آنگاه ابراهیم پای
در آتش می نهد، آتش از هم می شکافد، آن چنانکه نیل بر موسی. آتش آن چنان سرد
می شود که هزاران شکوفه نورسته از چاک گریبان ابراهیم بیرون می ریزد، چشم می گشاید
آتش گلستان می شود؛ گام بیرون می نهد، از آنچه به فرمان خدا بر او مقرّر شده بود؛
و آنگاه ابلیس صدای فرو ریختن خویش را در پیکر شهر می شنود، آن زمان که از زیر
گام های ابراهیم به جای شعله، شکوفه می جوشد و خدا بزرگ تر است...
... سر فرود آرید!
عاطفه خرّمی
در میان شعله ها حقیقت را فریاد می کند؛ تکه های یقینش
در میان آتش نمی سوزند؛ نور خدا جانش را مشتعل کرده است؛ جامه اخلاص بر تن، با
جوشنی از جنس ایمان، پاره های چشمش را به شعله ها ارزانی می کند.
جسمم را به آتش بکشید! یقینم از آتش تردید در امان است.
جسمم را به آتش بکشید! آتش دوزخ ارزانی شما! جسمم را به
آتش بکشید! این، پاداش مردی است که خدایان سنگی را انکار می کند، این پاداش «مرد
تبرداری» است که هیبت خدایان سنگی را با اراده
توحیدیاش در هم می شکند و شوکت پوشالی آنها را به باد استهزا می گیرد. جسم او را
به آتش بکشید! در میان آتش غنچه های اعتقاد او گل خواهند کرد. شعله ها گلستانی
خواهند شد که شمیم روح بخش گلهاشان فضای تاریک ذهن انسان عصر غفلت را پر خواهد کرد.
شعله ها گلستانی خواهند شد که جلال نمرودیان را به آتش
خواهد کشید و حقیقت روشن کلام ابراهیم علیه السلام را در تمام تاریخ منتشر خواهد
کرد.
بتهای سنگی! سر فرود آرید! خدایان چوبی! در هم شکنید!
اعجاز روشن خدا را به تماشا بنشینید! این ناب ترین حقیقتی است که چشمهای بسته
غفلت زده تان را به سمت سبز ملکوت میخواند.
در محاصره دود و آتش چه دیدی؟
امیر مرزبان
به تولا اگر برسی، رمز از خود بی خود شدن را می فهمی.
نور می شوی و بی وقفه می تابی. غرق می شوی در جبروت و نور و حتی همهمه بال های
ملایک را نمی شنوی؛ و در حضور خدا، دنیا برایت هیچ می شود.
ابراهیم در منجنیق، با کلام استعاره خدا را دیده است که
پلک دلش هم نمی پرد از این آتش که عالمی را گرفته؟!
او خلیل است و خلود در عشق، از چشم هایش و از پیچاپیچ
گیسوان سپیدش پیداست. این آتش او را
نمی ترساند. آن گاه که این آتش تمام وجودش را در بر گیرد، تازه اول عشق است! او
می ماند و خدای او و دیگر هیچ... حتّی فرشتگان نیز حایل آنها نمی شوند. آی،
ابراهیم! بگو در محاصره دود و آتش چه دیدی، آنگاه که حتّی جبرییل سر به شانه شک
نهاده بود؟!
ابراهیم! تو خدا را آن جا چگونه دیدی که هنوز از پس
قرنها، نوای لبیک تو به گوش می رسد؟ با تو در آن لحظه زیبا چه گفت که این گونه
شاکر، از میان آتش بیرون آمدی؟
من هنوز مبهوت پرندگانی هستم که در منقارهایشان آب
می آوردند که تو یکباره نهیب آتش را به دریا وصل کردی. من هنوز در بُهت غریب خودم
مانده ام؛ هنوز معنی آتش خلیل را نمی فهمم، کاش با من نیز از ورای این همه شعله
سخن بگویی؛ شاید عظمت چشم های اسطورهای تو را دریابم! کاش گره ابروان من صلابت و استواری
تو را داشت! کاش آتش هایی که امروز بر عالم می بارد، نیز... نه، هیچ کس خلیل اللّه
نمی شود و هیچ آتش دیگر سرد نمی شود...
نمرود شکن
محدّثه رضایی
بت شکن، نمرود شکن و هر چه غیر از خدا شکن! ابراهیم! جای
تعجب نیست اگر شعله های سوزنده خاکی، او را که آسمانی و از جنس زلال آیه های مطهر
خداست، نمی سوزاند. شعله شعله گل می کند لطف خداوند بر او و چشمهای حیرت نمرودیان
ناتوان از درک این حقیقت است. حقیقت در میان آتش! مگر حقیقت می سوزد؟
گل های معجزه از خاکستر می روید و تبسمی شیرین بر لبان
پیام آور عشق می شکفد.
آتش، دستهای او را که آیه های محکم نورند، نمی سوزاند.
آب و باد و آتش و خاک دستهای زمین را می شناسند، هر چند با اراده نمرودیان علیه
ابراهیم حمله ور شوند. می شناسند دستهای بت شکن و کعبه ساز او را.
شعله های آتش اوج می گیرند، اوج می گیرند و بزرگ می شوند
و گلستانی بزرگ تر از خود به جای می گذارند و این عظمت ابراهیم است، ابراهیمی که
هنوز بت ها از طنین نام بلندش سقوط می کنند.
مزد رسالت
ملیحه عابدینی
با ترس بیگانه بود، آن زمان که تبر بر دوش، کمر سنگی
بتها را دو نیم می کرد و پیشانیشان را با خاک بندگی آشنا. غربت نور را در آن
تلاطم شرک، به سرانجام رساند و روشنایی را در آن ظلمت کده، میهمان اندیشه ها
گردانید. ابلیس را مقهور پایداری اش کرد و دست
پرورده اش، نمرود را با ذلّت به زانو درآورد.
اندیشه اش حقیقت ناب و پیشه اش ایمان به روشنی بود که به
مردمان فراموشی، ارزانی می داشت. او آمده بود تا چشمها را از پرستش ماه و ستارگان
باز دارد و بر افق روشنایی پیوند زند. او آمده بود تا دیگر، صدای گوش خراش تراشیدن
سنگهای جهل از فراز بتکده ها به گوش زمان نرسد و فطرت پاک الهی را از چنگال
ابلیسِ انسان فریب، رها سازد. او آمده بود تا در هم پیچد طومار ظلم و جور نمرود را
از سر مردمانی که در عطش عدالت دست و پا می زدند.
و آن روز او را می بردند تا با آتش، بهای مردانگی و
دلدادگی اش را بپردازند؛ و ابراهیم مُزد رسالت راستین خویش را شراره آتشی می دانست
که او را با محبوب پیوند می زند. او تار و پود جانش را ارزانی معبود گردانده بود و
یادش را لبریز از نامش، و خدای ابراهیم این همه را شاهد و ناظر بود. آن روز عقل و
عشق، رقیب یکدیگر بودند و دل و جان همراه هم.
غلغله ای در آسمان برپا بود و هلهله ای در زمین، او را
آوردند تا دیگر فطرت را فریاد نزند. او را آوردند تا در آتش گناهشان بسوزانند.
نَفَسها در سینه ها حبس گردیده بود و چشمها به او
دوخته شده بود. ابراهیم نگاهی به آن قوم تباهی کرد و سرانجام خود را در آغوش آتش
عشق به پروردگار جای داد؛ امانه، شراره آتش را توان سوزاندن نبود؛ یکباره پیش
چشمان باطل گرایان، از سینه سوزان آن کوه آتش، گلستان زیبای عنایت خداوندی نمایان
گشت و ابراهیم دوباره طنین نام پروردگار را تا اوج فریاد زد.
و تا زمان باقی است، فریاد توحیدی ابراهیم بر زبان ها
جاری خواهد ماند.