آموزگار پایه ششم بوشهر۲

آموزگار پایه ششم بوشهر۲

یادداشت های آموزگار پایه ششم بوشهر
آموزگار پایه ششم بوشهر۲

آموزگار پایه ششم بوشهر۲

یادداشت های آموزگار پایه ششم بوشهر

داستان خیر و شر ( قسمت هفتم )

« خیر» داستان « شر» را و سرگذشت خود را برای حاکم شرح داده بود . از قضا یک روز که حاکم و وزیران با « خیر» و کرد بزرگ و همراهان به باغی در خارج شهر می رفتند « شر» هم گذارش به آن شهرافتاده بود و خیر در کوچه او را شناخت و کسی را مأمور کرد تا « شر» را تعقیب کنند وجایگاه او را بشناسند و دستور داد فردا او را به بارگاه بیاورند و جز « خیر» هیچ کس دیگر « شر» را نمی شناخت. فردا به سراغ « شر» رفتند و گفتند از بارگاه سلطان تو را خواسته اند. « شر» که از سرانجام کار« خیر» خبر نداشت با لباسی آراسته به بارگاه آمد و با ادب منتظر فرمان ایستاد.

« خیر» در محضر حاکم و حاضران به شر گفت:
بیا جلو و نام و شغل خودت را بگو.
شر گفت: اسم من مبشر سفری است و کارم خرید و فروش است.
«
خیر» گفت: این اسم دروغی را بینداز دور و نام اصلی ات را بگو.
شر گفت: من اسم دیگری ندارم، همین است که عرض کردم.
«
خیر» گفت: حالا اسم خودت را پنهان می کنی و خیال می کنی مکافات عمل تو فراموش شده است؟ من خوب تو را می شناسم، اسم تو « شر» است و کارت هم جز شر چیزی نیست. یادت هست که آن روز در بیابان رفیق خودت خیر را کور کردی و دو دانه جواهر او را برداشتی و او را تشنه گذاشتی و رفتی؟ آن دو گوهر را چه کردی؟ شر وقتی این را شنید تعجب کرد و از ترس شروع کرد به لرزیدن. غافلگیر شده بود و دیگران جرأت حاشا نداشت و بی اختیار گفت: « درست است قربان، من «شر» هستم، خودم هستم، اما آن جواهر را خود خیر به من داد و من هنوز آنها را دارم، الان توی جیبم است، نگاه داشتم تا روزی به خودش پس بدهم، من کار بدی نکردم، خیر دروغ گفته، من از کوری او خبر ندارم، او خودش از من جدا شد و مرا تنها گذاشت و رفت، من هیچ خبری از او ندارم. دیگر هم او را ندیدم.» خیر گفت: ای بی انصاف، باز هم دروغ گفتی و بدی و پستی خود را نشان دادی. من که با تو حرف می زنم همان خیر هستم، درست نگاه کن! شر با دقت در چشم خیر نگاه کرد، او را شناخت و از ترس بدنش به لرزه افتاد و گفت: آه، خیر مرا ببخش، من بد کردم و امروز می فهمم که خوبی و بدی هرگز فراموش نمی شود، من خیلی « شر» بودم ولی بعد پشیمان شدم، خودم هم از خودم بدم می آید، اسمم را برای همین عوض کردم، ای « خیر» تو می توانی مرا بکشی و می توانی بدی مرا تلافی کنی، ولی مرا نکش، من دیگر بد نیستم، خیر! به من رحم کن، من آدم بدبختی هستم.» « خیر گفت: « بله، من می توانم تو را بکشم اما نمی کشم، می توانم بدی تو را تلافی کنم و قصاص کنم اما نمی کنم. من تو را می بخشم، اما عمل تو تو را نمی بخشد و تا آخر عمر تو را رنج می دهد، و تا آخر عمر از خودت شرمنده خواهی بود. فقط می خواستم این را بدانی، دیگر به تو کاری ندارم ولی بهتر است از این شهر بروی، این یک دیدار برای عبرت تو بس است، دیگر نمی خواهم تو را ببینم، همانطور که خودت هم نمی خواستی، برو...» « شر» شرمنده و سرافکنده و ترسان و لرزان از بارگاه بیرون آمد و رفت. «خیر» فقط می خواست بدی «شر» را به رخ او بکشد و بیدارش کند ولی راضی به آزار او نشده بود. اما یکی از کردها که در آنجا حضور داشت و داستان « خیر» و «شر» را می دانست وقتی «شر» را دید غیرتش به جوش آمد و دیگر نتوانست خودداری کند. دنبال «شر» به راه افتاد و در خارج شهر او را به سزای عملش رسانید و گوهرها را از جیب او در آورد پیش « خیر» و گفت: « ای خیر، دلم می خواهد این دو تا گوهر که مال خودت است برای یادگاری نگاه داری، « شر» هم به سزای عملش رسید.» « خیر» گفت: « بله مال حلال به صاحبش بر می گردد، اما هیچ یادگاری از خوبی بهتر نیست. حالا من از این گوهرها فراوان دارم، آنها را به تو بخشیدم، من «شر» را هم بخشیده بودم، تو را هم می بخشم. روش « خیر» این است: « خوبی با همه کس، بدی با هیچکس». حالا صدها سال از آن زمان گذشته است ولی داستان خیروشر داستانی است که هرگز فراموش نمی شود.

منبع

داستان خیر و شر ( قسمت ششم )

یک هفته بعد که می خواستند از آن صحرا کوچ کنند و گله ها را به جای دیگر ببرند «خیر» به فکر افتاد برود از درخت «دارو برگ» مقداری برگ بچیند و همه جا با خود همراه ببرد.

«خیر» با خود گفت همان طور که چشم نابینای من با برگ آن درخت درمان شد یک روز هم ممکن است به دست من با این برگها بیمار دیگری درمان شود و شکر نعمت خدا را بجا آورده باشم. شکر نعمت این نیست که به زبان بگویند «خدا را شکر» شکر نعمت این است که با هرچه می دانند به دیگران «خیر» برسانند و خوبی کنند.
«
خیر» شبانه به سوی درخت رفت و دو کیسه از برگهای درخت پر کرد و آنها را در میان اثاث خود پنهان کرد و همه جا همراه می برد.
این بود و بود، تا یک بار که در هنگام ییلاق و قشلاق خود به نزدیکی شهری بزرگ رسیده بودند و در خارج شهر چادر زده بودند و «خیر» برای خرید و فروش به شهر وارد شده بود.
«
خیر» در آن شهر شنید که حاکم آن شهر دختری دارد که سالهاست به بیماری «صرع» مبتلا شده و هرچه دارو و درمان کرده اند نتیجه نبخشیده و همه طبیب ها و حکیم ها از علاج آن بیماری عاجز مانده اند.
و شنید که از بس طبیب ها از شهرهای دور و نزدیک به امید مال و جاه برای معالجه دختر پیش حاکم رفته اند، حاکم از رفت و آمد آنها خسته شده و فرمان داده است اعلان کنند که هر کس بتواند دختر را علاج کند حاکم دختر را به همسری او درمی آورد و او داماد حاکم شهر خواهد بود اما هر کس ادعای بیجا بکند و از درمان دختر عاجز بماند خونش به گردن خودش است.

حاکم این فرمان را داده بود تا دیگر کسی با ادعای بیجا مزاحم نشود مگر اینکه دردشناس و دواشناس باشد و به علم و دانش خود اطمینان داشته باشد. و از آن روز که این شرط را گذاشته بودند چند نفر طبیب هم مورد غضب قرار گرفته بودند و دیگر هر کسی جرأت نمی کرد ادعای معالجه دختر حاکم را بکند مگر طبیبانی که از راه دور می آمدند و خیلی به تجربه خود اعتماد داشتند. اما هنوز درمانی برای بیماری دختر پیدا نشده بود و حاکم بسیار غمگین بود.
وقتی «خیر» این خبر را شنید به یکی از بازرگانان گفت:«من می توانم دختر حاکم را معالجه کنم.» ولی بازرگانان او را ترسانید و گفت:نبادا چنین حرفی بزنی که سرت به باد خواهد رفت. زیرا طبیب های خیلی مشهور هم از درمان او عاجز شده اند.
«
خیر» گفت: این است و جز این نیست که این کار کار من است. باید به حاکم پیغام بدهمو چون شهری ها می ترسیدند این پیغام را ببرند «خیر» پیرمردی روستایی را به بارگاه فرستاد و پیغام داد که: ای مرد بزرگ، من در این شهر غریبم و امروز تازه به این شهر وارد شده ام و از بیماری دخترت باخبر شده ام ولی درمان این درد پیش من است، من حاضرم اگر اجازه بدهی دختر را معالجه کنم ام شرطتش این است که من هیچ پاداشی نمی خواهم بلکه این کار را محض رضای خدا می کنم و اگر نتوانستم فرمان فرمان شماست.
همینکه پیغام رسید حاکم فرمان داد «خیر» را حاضر کنند، و «خیر» را به بارگاه بردند. حاکم وقتی «خیر» را دید از سرو وضع او سادگی و خوبی او را دریافت و پرسید اسمت چیست؟
«
خیر» گفت: نامم «خیر» است.
حاکم از اسم او خوشش آمد و آن را به فال نیک گرفت و گفت «امیدوارم عاقبت کارت هم به خیر باشد.» بعد او را به یکی از اشخاص محرم سپرد و به سراپرده دختر فرستاد.
«
خیر» وارد شد دختر زیبای رنجور را به یک نظر دید، دختر از سر درد ناله
می کرد و می گفتند بدتر از خود صرع این است که دختر بعد از هر حمله غش تا چند روز دچار بیخوابی می شود و بر اثر بیخوابی سردرد می گیرد و دیگر خواب به چشمش راه نمی یابد و رنجوری او بیشتر، از این بیخوابی است که بعد از صرع به او عارض می شود.
«
خیر» گفت: به خواست خدا او را از این بیماری نجات می دهم. بعد دستور داد آتش حاضر کنند و ظرفی از آب و قدری شکر بیاورند. آن وقت بسته ای گره زده که همان «دارو برگ» بود از حبیب خود درآورد و در حضور پرستاران آن برگها را با شکر در آب جوشانید و شربتی ساخت و همینکه سرد شد پیاله ای از آن شربت به دختر بیمار داد.
دختر شربت را خورد و هنوز چند لحظه نگذشته بود که درد سرش آرام یافت و سر بر بالش گذاشت و به آرامی به خواب رفت. حاضران «خیر» را دعا کردند و گفتند مدتهاست که دختر بیمار چنین خواب آرامی نداشته. «خیر» دستور داد دختر را بیدار نکنند تا خودش بیدار شود و اگر باز سردرد پیدا شود او را خبر کنند. و نشانی منزل خود را داد و با دل خوش به خانه برگشت.
دختر بیش از اندازه خواب دیگران در خواب ماند و همینکه بیدار شد دردی نداشت و اشتهای خوراک پیدا کره بود.
فوری این خبر را به حاکم دادند و حاکم از خوشحالی با پای بی کفش به سراغ دختر دوید، خدا را شکر کرد و گفت: حالا من از خوشبختی چیزی کم ندارم و خداوند «خیر»م را جزای خیر بدهد. و از آنجا به بارگاه رفت و این خبر خوش را به وزیران داد. از قضا دختر یکی از وزیران مدتها بود چشمش آسیب دیده و نیمه نابینا شده بود. وزیر با خود گفت ممکن است چنین کسی دوای چشم دختر مرا هم داشته باشد. از همان جا پرسان پرسان نشانی «خیر» را پیدا کرد و به سراغ او رفت و «خیر» را دعوت کرد تا اگر بتواند چشم دخترش را درمان کند و هرچه از حاکم می خواهد از او هم بخواهد. «خیر» تقاضای وزیر را پذیرفت و چند روز بعد به خانه وزیر رفت تا چشم دختر وزیر را معالجه کند.
اما دختر حاکم داستان روزهای رنجوری و بیماری خود را از ندیمان شنید و روز بعد محرمانه به پدر پیغام داد و گفت:«ای پدر، شنیده ام که برای درمان بیماری من شرط کرده بودی و به همان شرط چند نفر را آزرده ساختی. حالا که «خیر» مرا علاج کرده است انصاف این است که به شرط دیگر نیز عمل کنی تا مردم بدانند حاکم شهرشان با انصاف است و نگویند که چون به مراد خود رسید قدر خوبی را نشناخت. حاکم قبول کرد و گفت:«باید چنین باشد»، و فوری به سراغ خیر فرستاد. خبر آوردند که «خیر» در خانه وزیر است. به سراغ او رفتند و هنگامی رسیدن که خیر چشم دختر وزیر را هم با دارو برگ درمان کرده بود و اهل خانه از خوشحالی هلهله
می کردند.
فرمان حاکم را رساندند و «خیر» را به بارگاه خواستند. وزیر هم به همراه «خیر» آمد و داستان دختر خود را شرح داد.
وزیر اجازه خواست که سخن بگوید و گفت «خیر» دختر مرا هم درمان کرده است و برگردن من حق بزرگی دارد، من هم به هرچه خیر راضی شود و حاکم بپسندد باید تلافی کنم.
حاکم به «خیر» گفت: ای جوان خوب و بزرگوار. من برای درمان دختر خود شرطی داشتم که مردم برای رسیدن به آن سر و دست می شکستند، حالا تو با این کاری که کردی مستحق پاداشی بزرگی هستی، تو اول گفتی که نامزدی نمی خواهی و محض رضای خدا خوبی می کنی، اما من هم باید به قول خود عمل کنم و خود دختر هم می خواهد قدرشناس باشد، حالا چه می گویی؟
«
خیر» جواب داد: جای شکرگزاری است، نام من «خیر» است و کار من هم جز کار خیر چیزی نبود، شرط شما را می دانستم و وعده وزیر را نیز شنیده بودم، اما من کاری نکرده ام جز اینکه قرض خود را از زندگی ادا کردم. من هم روزی نابینا شدم و با همین دارو مرا درمان کردند و هیچ چیز از من نخواستند. شما امروز از عروسی دختران و از دامادی من سخن می گویید اما نمی دانم چه بگویم، حقیقت این است که حالا نجات دهنده من در خانه من است و همسر من است و من راضی نیستم که جز او همسر دیگر بگیرم.
حاکم گفت: آفرین بر جوانمردی تو ای «خیر» اما من باید به وظیفه خود عمل کنم. وزیر هم می خواهد خوبی تو را تلافی کند و تو حق نداری نیکی ما را رد کنی، یا داماد من باش، یا بگو چگونه به قول خود وفا کنم، من اختیار دخترم را به تو
می سپارم و تو را مشاور خود می کنم و هرچه بگویی قبول می کنم.
وزیر گفت:«من هم اختیار را به خود «خیر» می دهم و هرچه بگوید قبول دارم، یک روز، روز دعوت ما بود و امروز روز پاداش خیر است و «خیر» باید خوشحالی ما را کامل کند
«
خیر» گفت: حالا که این طور است من باید با هر دو دختر در یک مجلس حرف بزنم و بعد بگویم که چه می خواهم.
حاکم گفت: «ازخیر» جز خیر و خوبی انتظار نداریم، هرچه «خیر» بخواهد و بگوید همان است، هر دو دختر را با «خیر» روبرو کنند
وقتی دختر حاکم و دختر وزیر را با «خیر» تنها گذاشتند «خیر» داستان نابینایی خود را و شفای خود را و زندگی خود را در خانواده کرد و علاقه خود را به دختر کرد برای آنها شرح داد و گفت:«من برای یک مرد جز یک همسر نمی پسندم و همسر من دختر کرد است. ناچار همچنان که آن دختر مرا خواسته بود شما هم کسی را خواسته بودید، من باور نمی کنم که هرگز در این باره فکری نکرده باشید. نام آنها را به من بگویید تا هم امروز آرزوی دلهای شما برآورده شود
و دخترها نام دو جوان را از شهر خود که به آنان دل بسته بودند گفتند.
«
خیر» به نزد حاکم برگشت و گفت: شما گفتید که اختیار دختران با من است. حاکم و وزیر گفتند: «آری چنین است، گفتیم و بر سر قول خود ایستاده ایم
«
خیر» گفت: حالا که این طور است من این دو دختر را برای دو نفر که نام ایشان را بر این کاغذ نوشته ام نامزد می کنم.
حاکم و وزیر گفتند: مبارک است. و کاغذ را گرفتند و به قولی که داده بودند وفا کردند.
همان روز جشن عروسی برپا کردند و دختران را به شادی و شادمانی به همسر دلخواه خودشان دادند. بعد حاکم گفت: هنوز کار تمام نیست. ما در دستگاه خود مردی چنین خیرخواه و پاکدل را لازم داریم. تاکنون هرچه گفتی برای دیگران بود، باید برای خودت هم چیزی بخواهی، من می خواهم مشاور و شریک من باشی و شهر ما از خیر و خوبی تو بهره مند باشد.
«
خیر» گفت: نیکی حاکم را رد نمی کنم.
حاکم و وزیران هم خوشحال شدند و از آن پس «خیر» در آن شهر ماند و در بارگاه حاکم به خیر و خوبی رأی می داد و روز به روز عزیزتر و محترم تر می شد. و خانواده کرد هم از آن خیر و خوبی که پیش آمده بود خوشحال بودند و روزگارشان به خوبی می گذشت
.

داستان خیر و شر ( قسمت پنجم )

هر قدر «خیر» در خانواده کرد بزرگ مانده بود بیشتر به دختر کرد و خوبی های او علاقمند شده بود و با اینکه هرگز صورت دختر کرد را درست نگاه نمی کرد از رفتار و گفتار او بیشتر خوشش می آمد. کم کم «خیر» حس کرد که به محبت دختر گرفتار شده است و هیچ سعادتی را از داشتن همسری مانند آن دختر بالاتر نمی داند. اما اندیشه می کرد که او کجا و آن آرزو کجا؟.

نه می توانست دل خود را از این فکر آرام کند و نه می توانست امید همسری با دختر کرد را از مغز خود بیرون کند و با خود فکر می کرد که:
نیست ممکن که این چنین دلبند
با چو من مفلسی کند پیوند

دختری را بدین جمال و کمال
نتوان یافت بی خزینه و مال

من که نانی خورم به درویشی
کی نهم چشم خویش بر خویشی

وقتی «خیر» فکر کرد که چنین وصلتی ممکن نیست و نمی تواند توقع همسری دختر کرد را داشته باشد با خود گفت بهتر است این سخن را به زبان نیاورم و پدر و مادر دختر را ناراحت نکنم چون اگر هم خود آنها با این کار موافق باشند ممکن است سرزنش دوستان و اقوام ایشان مایه غصه تازه ای بشود.

«
خیر» مرد عاقلی بود که هیچ وقت اختیا عقل خود را به دست آرزوها و احساسات خود نمی داد. او می دانست که عشقی مانند عشق لیلی و مجنون یک نوع بیماری است و عشق سالم هیچ وقت به دیوانگی نمی ماند. او می دانست که خاطرخواهی دختر کرد بر اثر عادت و علاقه به خوبی های او پیدا شده و اگر از او دور باشد محبت دیگری جای آن را می گیرد. این بود که با خود گفت بهتر است عذری بیاورم و از آنجا سفر کنم و سرنوشت خود را به جای دیگری بکشم.
آن شب وقتی کرد بزرگ به چادر برگشت «خیر» گفت: می خواهم مطلبی را با شما بگویم که مدتی است درباره آن فکر می کنم و ناراحتم.
کرد گفت: هرچه می خواهی بگو، هرچه بگویی پذیرفته است، ما از تو جز خوبی چیزی ندیده ایم و برای تو جز خوبی چیزی نمی خواهیم.
«
خیر» گفت: از جان و دل متشکرم. مطلبی که می خواهم بگویم این است که من زنده شده شما هستم، خانواده شما مرا از مرگ و آوارگی و از نابینایی نجات داده است، زبان من از شکرگزاری عاجز است و تا زنده ام با یاد شما زنده ام، اما چکنم که من هم بشرم و انسانم و مدتی است فکر اقوام و خویشان و شهر و دیارم مرا مشغول کرده است. می خواهم بروم آنها را ببینم، می دانم که شما مهمان نوازی را دوست می دارید و از خوبی خوشحال می شوید ولی می ترسم بی خبری از من دوستانم را آزرده سازد. آخر هیچ کس نمی داند من کجا هستم، زنده ام یا مرده ام؟ و با اینکه در اینجا خیلی به من خوش می گذرد غم یار و دیار مرا عذاب می دهد و باز فکر می کنم تنها هستم. می خواهم از شما تقاضا کنم اجازه بدهید از فردا صبح به شهر و دیار خودم بروم. امیدوارم هرچه در اینجا به من محبت کرده اید بر من حلال کنید، می خواهم از من راضی باشید ولی دیگر مشکل است که اینجا بمانم. حالا چه می فرمایید؟ اختیار من در دست شماست.

چون سخنگو سخن به پایان برد
غم سرا گشت خیلخانه کرد

گریه کردی از میان برخاست
های های افتاد از چپ و راست

کرد گریان و کرد زاده بتر
گونه ها ز آب دیده ها شد تر

همه اهل خانه از رفتن «خیر» غمگین شدند اما کرد بزرگ فکری کرد و بعد چادر را خلوت کرد و در جواب او گفت:
-
ای جوان عزیز و خوب و مهربان، من حرفی ندارم که تو به دلخواه خود عمل کنی، اختیارت هم در دست خودت است. اما نمی دانم چه چیز تو را به خیال شهر و دیارت می اندازد؟ گرفتم که به شهر خود رفتی و از یک همشهری دیگر هم مانند «شر» آزار تازه ای دیدی یا ندیدی و مدتی خوش بودی، مگر در اینجا چه چیز کم داری؟
نعمت و ناز و کامکاری هست
بر همه نیک و بد تو داری دست

من هرچه فکر نمی دانم می کنم از چه چیز ناراحت شده ای جز اینکه جوانی و به قول خودت خیال می کنی تنها هستی- من این حرف را می فهمم، من هم یک روز مانند تو بودم و اگر تو در غریبی این احساس را داری من در ایل و قبیله خود این طور شده بودم. این هم چاره دارد. من می دانم که در اینجا هرچه بخواهی داری و همه زندگی من در اختیار تست بجز اینکه خود را غریب می دانی و مهمان می دانی و همینکه
می بینی باید از زن و دختر من کناره بجویی و مانند نامحرم باشی رنج می بری ولی اگر با خانواده ما پیوند داشتی این طور نبود.
بگذار بگویم که من این رنج را هم می توانم درمان کنم. می دانی که دختر من خوب و مهربان و خدمت دوست و پاکدل و باهوش است، زشت هم نیست اگر چه مانند دختران شهر زیبایی ساختگی ندارد اما زیبایی تنها هیچ دردی را درمان نمی کند و تا خوبی نباشد همه زیباییهای عالم به دو جو نمی ارزد. من در این دنیا همین یک فرزند را دارم و از جانم عزیزترش می دارم و از رفتار او می دانم که او هم ترا می پسندد، اگر موافق باشی و دلت بخواهد من دخترم را به همسری با تو نامزد می کنم و تو هم در خانواده ما مانند خود ما میمانی و از جان عزیزتر زندگی می کنی، دیگر چه
می گویی؟
حالا نوبت «خیر» بود که از خوشحالی گریه کند. اشک شوق در چشمش دوید و در جواب گفت: زنده باشی ای پدر عزیز و پاینده باشی که زبان بسته مرا باز کردی و بار غم از دلم برداشتی. آنچه مدتها بود می خواستم و نمی توانستم بگویم همین بود. من خود را کمتر و کوچکتر می دانستم زیرا از مال دنیا هیچ ندارم و دختر عزیز شما دختر شماست، اما اگر چنین پیوندی ممکن باشد آن وقت شما به من زندگی بخشیده اید، چشم داده اید و خوشبختی هم داده اید.
پدر گفت: من فردا صبح یک بار از دخترم این مطلب را می پرسم و کار تمام است. فردا صبح پدر، دختر خود را با مادرش به خلوت خواست و موضوع را گفت و دختر نیز جز اشک شوق جوابی نداشت. دست پدر را بوسه زد و گفت:«پدر...» و دیگر نتوانست سخن بگوید.
پدر گفت:«بسیار خوب، می خواستید زودتر بگویید، معطل چه هستید
همان دم کرد بزرگ کار عروسی را فراهم کرد و به شادی و شادمانی چنانکه رسم کردها بود جشن گرفتند و دختر را به عقد «خیر» درآوردند. و بعد از آن کرد اختیار خانه و زندگی و سرپرستی کارهای خود را نیز به «خیر» سپرد و «خیر» بعد از اینکه یک روز همه چیز حتی چشم خود را از دست داده بود، دوباره به همه چیز دست یافته و در خانواده کرد و با همسر خود زندگی خوش و خرمی داشتند
.

داستان خیر و شر ( قسمت چهارم )

«شر» گفته بود که این بیابان آب ندارد و از هر طرف تا آبادی هفت روز راه است، اما «شر» دروغ گفته بود. از قضا قدری دورتر از آنجا چاه آبی بود و یکی از

کردهای چادرنشین هم در طرف دیگر با همراهانش زندگی می کردند:

مرد صحرانشین کوه نورد

چون بیابانیان بیابان گرد

با کس و کار و قوم و خویش و همه

گله و گاو و گوسفند و رمه

از برای علف به صحرا گشت

گله را می چراند دشت به دشت

هر کجا آب و سبزه بود و گیاه

داشت آنجا دو هفته منزلگاه

بعد در کار خود نظر می کرد

به دیاری دگر سفر می کرد

همان طور که شهری ها شهر را، و دهاتی ها ده را بهتر می شناسند مردم چادرنشین هم با کوه و صحرا و دشت و بیابان بهتر آشنا هستند. خانه آنها چادر است که هرجا می خواهند بر سرپا می کنند و دارایی آنها هم گاو و گوسفند و شتر است که همراه آنها هستند، گاهی در شهرها خرید و فروش می کنند و بیشتر در بیابان ها زندگی می کنند. تابستانها به ییلاقهای خوش آب و هوا و زمستانها به قشلاق گرمسیر می روند و کارشان کمی کشت و زرع و بیشتر گله داری است.

تازه دو سه روز بود که مرد صحرانشین با مادر و خواهر و زن و دختر و خویشان و کسان و کارکنان خود در آن صحرا در پشت تپه ای چادر زنده بودند و گله های خود را در صحرا می چراندند.

آنها چادرها و خیمه های خود را در جای بهتر بر سرپا کرده بودند ولی چاه آبی که از آن آب برمی داشتند دورتر بود.

از قضا رئیس قبیله کردها دختری داشت که بسیار خوب و مهربان بود و یگانه فرزند او بود و همیشه از خدمت کردن به مادر خوشحال بود. و آن روز بعدازظهر زیر سایه چادر نشسته بودند و مادر تشنه شد و آبها گرم بود. دختر کرد کوزه را برداشت و گفت: من می روم و از چاه، آب خنک می آورم.

دختر کرد از راه دورتر و صاف تر بر سر چاه رفت، رشته ای برگردن کوزه بست، از چاه آب برداشت و از راه میان بر به طرف چادر روانه شد، در میان راه ناگهان صدای ناله ضعیفی شنید و با تعجب دنبال ناله رفت، و می دانیم که چه دید. «خیر» با چشمهای خونین بیحال و تشنه بر خاک افتاده بود و خدا خدا می کرد. دختر کرد همین که «خیر» را در این حال دید بی اختیار پیش رفت و صدا زد:

- ای ناشناس، کی هستی، اینجا چه می کنی، چرا تنها اینجا افتاده ای، چه کسی تو را به این حال انداخته؟ خدایا خواب می بینم یا بیدارم، تو کی هستی؟

«خیر» همین که صدای او را شنید، فریاد زد: من هم نمی دانم و نمی فهمم تو کی هستی، اگر فرشته ای، اگر انسانی، هر که هستی من از تشنگی دارم می میرم، اگر می توانی کمی آب به من برسان که زنده بمانم و اگر هم نمی توانی مرا به حال خودم بگذار.

دختر کرد دیگر حرفی نزد، پیش رفت، کوزه آب را به او نزدیک کرد و گفت: «بیا، این آب، خدایا این چه حال است؟»

«خیر» دستهای خود را دراز کرد، کوزه آب را پیدا کرد و گرفت و قدری آب خورد و گفت: خدا را شکر، نجات یافتم، ای فرشته نجات خدا تو را فرستاده بود، تو مرا نجات دادی، تو باید مرا نجات بدهی، اما چشمهای من نمی بیند، آه از چشمهایم.

«خیر» دو کف دست خود را روی چشمهای پر خونش گذاشته بود و همچنان نشسته بود.

دختر کرد گفت: خوب حالا برخیز، تا تو را به جای بهتری برسانم اما «خیر»

نمی توانست روی پا برخیزد و زانوهایش از گرما و تشنگی سست شده بود. دختر نزدیک شد و زیر بغل او را گرفت و کمک کرد تا «خیر» برپا ایستاد و دختر بازوی او را گرفت و اندک اندک او را به راه برد تا نزدیک چادرها رسیدند.

دختر کرد جوان ناشناس را به یکی از خدمتکاران سپرد و سفارش کرد که آرام آرام او را به چادر برساند و خودش فوری رفت پیش مادر و گفت جوان ناشناسی چنین و چنان آنجا در بیابان برخاک افتاده بود.

مادر گفت:«ای وای، پس چرا او را نیاوردی، چرا تنها آمدی؟ زودباش، زودباش نشانی بده بروند او را هر که هست بیاورند

دختر گفت: مادرجان، من هم همین کار را کردم، او را آوردم و به دست خدمتکاران سپردم و الان می رسد.

در همین وقت «خیر» را آوردند و زیر چادر بر بالشی نرم جای دادند و آب آوردند و سفره آوردند و غذا آوردند و شور با و کباب آوردند و «خیر» قدری آب و قدری غذا خورد و کمی آرام گرفت. آن وقت دست و رویش را شستند، اطراف سر پر درد او را بر بالش تکیه دادند و خواباندند.

هیچ کس از سرگذشت «خیر» خبر نداشت و هیچ کس هم در آن حال چیزی نپرسید، انسانی ناشناس و دردمند بود که به خانه آدمهایی خوب مهمان شده بود و با خستگی و دردی که داشت مانند آدمی از هوش رفته بی حال و خسته خوابید تا شب شد.

شب شد و پدر دختر از صحرا به خانه باز آمد. همین که مرد خانواده وارد چادر شد از دیدن مهمان خوشحال شد و از حال خسته و ناتوان «خیر» تعجب کرد و احوال او را پرسید.

دختر آنچه دیده بود شرح داد و گفت از سرگذشت او چیزی نمی دانم ولی ای کاش می توانستیم زخم تازه چشم او را علاج کنیم.

کرد بزرگ چشمان «خیر» را معاینه کرد و جراحت آن را تازه دید و پرسید تو را چه رسیده است؟ «خیر» راضی نشد درد بزرگ ناجوانمردی و بی انصافی دوست و همشهری خود را فاش کند و گفت: داستان من مفصل است، تنها سفر می کردم دزدها بر سرم ریختند، خواستم با آنها بجنگم و تشنه و بی حال بودم، آ«ها هر چه داشتم بردند و چشمم را کور کردند و رفتند.

کرد بزرگ به فکر فرو رفت و بعد پرسید: نامت چیست؟ گفت «خیر». گفت: امیدوارم کارت به خیر بگذرد. از قضا در همین بیابان درختی هست که ما آن را «دارو برگ» می گوییم و اگر چند برگ آن را بکوبند و در آب بجوشانند و نرم کنند و مرهم بسازند و بر چشم آفت رسیده گذارند شفا می یابد.

بعد گفت: اگر شب نبود و تاریک نبود و راه دور نبود و من خسته نبودم هم اکنون این مرهم را می ساختم. درخت دارو برگ نزدیک چاه آبی است و درختی کهن و پر شاخ برگ است و دو شاخه دارد که برگ یکی از شاخه ها داروی چشم است و برگ شاخه دیگر داروی غش و صرع است وفردا این مرهم را فراهم خواهیم کرد.

همینکه دختر کرد این سخن را شنید گفت: ای پدر، حالا که چاره هست همین امشب چاره بساز و به فردا نینداز، مهمان عزیز خداست و ما نمی توانیم مهمان را با درد و رنج ببینیم، ما سرد و گرم بیشتر دیده ایم و سخت جان تریم و مردم شهر از ما ظریف ترند، راه دور را با همت نزدیک کن و تاریکی شب را با نور انسان دوستی روشن می توان کرد، خستگی تو نیز از د رد چشم این جوان بدتر نیست، علاج درد را به فردا می توان گذاشت اما زخم تازه را زودتر به مرهم باید رسانید، اگر تو نمی توانی من به پای درخت خواهم رفت، دختر صحرا از تاریکی نمی ترسد.

پدر وقتی التماس دختر را دید از خیرخواهی او به شوق آمد و پیش از آنکه دست به آب و غذا دراز کند برخاست و گفت:«وقتی دختر چنین باشد پدر دختر برای کار شایسته تر است.» کیسه ای برداشت و با شتاب به جانب درخت دارو برگ روان شد. از شاخه دارو چشم بالا رفت و یک مشت برگ در کیسه کرد باز آمد. و دختر کرد فوری برگها را در هاون کوبید و با اندکی آب روی آتش جوشانید و نرم کرد و با روغنی از مغز استخوان قلم به هم آمیخت و مرهم را بر دو چشم «خیر» گذاشت و با پارچه پاکیزه ای چشمانش را بستند و پس از ساعتی که نشستند مهمان دردمند را خواباندند.

کرد بزرگ دستور داد تا پنج روز چشم «خیر» با مرهم بسته باشد و در این مدت دختر را به پرستاری از «خیر» سفارش می کرد.

روز پنجم روپوش از چشم «خیر» باز کردند و مرهم از آن برداشتند و «خیر» چشم خود را باز کرد و برای اولین بار نجات دهندگان خود را دید برایشان دعا کرد و شکر خدا را بجا آورد.

کرد بزرگ و اهل خانه هم از شفای چشم مهمان خود خوشحال شدند و شادباش گفتند اما بیش از همه دختر کرد خوشحال بود، چونکه او باعث نجات «خیر» شده بود و از اینکه یک انسان را از مرگ و از نابینایی نجات داده است لذت می برد و در دنیا هیچ لذتی از خوب بودن و خوبی کردن بهتر و بالاتر نیست.

«خیر» که روزهای اول از جراحت چشم خود بیمناک شده بود پرسید:«پدر جان، شما از کجا خاصیت برگهای آن درخت را می دانستید؟

مرد جواب داد:«از کجا؟ از تجربه های مردم. انسان نیازمند هر وسیله ای را تجربه می کند و چیزی تازه می فهمد. اگر ما خاصیت ریشه ها و برگها و گلها و گیاهان و خارها و علف های وحشی و خودرو را ندانیم دیگر چه کسی بداند؟ مردم شهرها چون دسترسی به طبیب و دوا دارند از این چیزها غافل می مانند ولی پدران ما که در صحرا زندگی می کردند بسیاری از خواص این نعمتهای ناشناخته را می شناختند و به یکدیگر یاد می دادند.

[مثلا خیلی از مردم شهرها وقتی دستشان به رنگ توت سیاه ترش (شاهتوت) آلوده می شود و تا چند روز با هیچ شست و شو پاک نمی شود نمی دانند چه کنند ولی ما می دانیم اگر برگ سبز همان درخت را بکوبند و با قدری آب به دستشان بمالند قدری کف می کند و رنگ توت را فوری از میان می برد. برای ما این چیزها خیلی ساده به نظر می آید ولی کسی که آن را نمی داند از شنیدنش تعجب می کند.]

به قول حضرت امام صادق علیه السلام «خداوند بجز مرگ برای هر دردی دارویی آفریده است.» این صحراها و بیابانها پر از دوا و درمان است. هیچ شناختی و برگی و ریشه ای و بته ای نیست که خاصیتی در آن پنهان نباشد. فقط کسی را لازم دارد که آنها را بشناسد و در جای خود به کار ببرد. این تجربه «دارو برگ» را هم من از پدرم یاد گرفتم. او هم از پدرانش یاد گرفته بود و خوشحالم که این مرهم اثر بخش بود. خیلی چیزها هست که ما هم هنوز نمی دانیم اما خاصیت این برگها را می دانستم. «خیر» شکرگزاری کرد و از آن روز با خود عهد کرد که تا هر وقت بتواند و خدا بخواهد خدمتگزار آن خانواده باشد زیرا به کمک آنها بود که سلامت چشم خود را بازیافته بود.

کرد بزرگ هم از نگاهداری او خوشحال بود. از آن روز «خیر» مانند اهل خانه کرد با آنها زندگی می کرد و همه کارها با آنها همراهی می کرد و در سر یک سفره غذا می خورد و هر روز صبح همراه کرد بزرگ و کارکنان او به صحرا می رفت و گله داری و گله بانی می کرد و روزبروز در نظر کرد عزیزتر می شد:

مرد صحرایی بیابانی

چون از او یافت آن تن آسانی

در همه اهل خود عزیزش کرد

حاکم خان و مان و چیزش کرد

چون دل و دیده پاک داشت جوان

همه بودند سوی او نگران

باز جستند حال دیده او

کزچه بود آن ستم رسیده او

خیر از ایشان حدیث شر ننهفت

هرچه بودش زخیر و شر همه گفت

مردم وقتی با هم زندگی کردند و انس گرفتند همه رازهای خود را هم به زبانمی آوردند. کم کم «خیر» قصه «شر» و گوهرها و خریدن آب و تشنگی خود وبی انصافی «شر» و کور شدن خود را گفت و گفت که دختر کرد را از همه مردم عالم گرامی تر می دارد.

کرد بزرگ از قدرشناسی «خیر» خوشحال تر شد و کم کم همه ایل و عشیره کرد بزرگ داستان «خیر» را شنیدند و پیش همه عزیز و گرامی شد. همه خوبیهای «خیر» را می دیدند و همه به او دل بسته بودند. اما یک مطلب بود که «خیر» را رنج می داد.