آموزگار پایه ششم بوشهر۲

آموزگار پایه ششم بوشهر۲

یادداشت های آموزگار پایه ششم بوشهر
آموزگار پایه ششم بوشهر۲

آموزگار پایه ششم بوشهر۲

یادداشت های آموزگار پایه ششم بوشهر

داستان خیر و شر ( قسمت چهارم )

«شر» گفته بود که این بیابان آب ندارد و از هر طرف تا آبادی هفت روز راه است، اما «شر» دروغ گفته بود. از قضا قدری دورتر از آنجا چاه آبی بود و یکی از

کردهای چادرنشین هم در طرف دیگر با همراهانش زندگی می کردند:

مرد صحرانشین کوه نورد

چون بیابانیان بیابان گرد

با کس و کار و قوم و خویش و همه

گله و گاو و گوسفند و رمه

از برای علف به صحرا گشت

گله را می چراند دشت به دشت

هر کجا آب و سبزه بود و گیاه

داشت آنجا دو هفته منزلگاه

بعد در کار خود نظر می کرد

به دیاری دگر سفر می کرد

همان طور که شهری ها شهر را، و دهاتی ها ده را بهتر می شناسند مردم چادرنشین هم با کوه و صحرا و دشت و بیابان بهتر آشنا هستند. خانه آنها چادر است که هرجا می خواهند بر سرپا می کنند و دارایی آنها هم گاو و گوسفند و شتر است که همراه آنها هستند، گاهی در شهرها خرید و فروش می کنند و بیشتر در بیابان ها زندگی می کنند. تابستانها به ییلاقهای خوش آب و هوا و زمستانها به قشلاق گرمسیر می روند و کارشان کمی کشت و زرع و بیشتر گله داری است.

تازه دو سه روز بود که مرد صحرانشین با مادر و خواهر و زن و دختر و خویشان و کسان و کارکنان خود در آن صحرا در پشت تپه ای چادر زنده بودند و گله های خود را در صحرا می چراندند.

آنها چادرها و خیمه های خود را در جای بهتر بر سرپا کرده بودند ولی چاه آبی که از آن آب برمی داشتند دورتر بود.

از قضا رئیس قبیله کردها دختری داشت که بسیار خوب و مهربان بود و یگانه فرزند او بود و همیشه از خدمت کردن به مادر خوشحال بود. و آن روز بعدازظهر زیر سایه چادر نشسته بودند و مادر تشنه شد و آبها گرم بود. دختر کرد کوزه را برداشت و گفت: من می روم و از چاه، آب خنک می آورم.

دختر کرد از راه دورتر و صاف تر بر سر چاه رفت، رشته ای برگردن کوزه بست، از چاه آب برداشت و از راه میان بر به طرف چادر روانه شد، در میان راه ناگهان صدای ناله ضعیفی شنید و با تعجب دنبال ناله رفت، و می دانیم که چه دید. «خیر» با چشمهای خونین بیحال و تشنه بر خاک افتاده بود و خدا خدا می کرد. دختر کرد همین که «خیر» را در این حال دید بی اختیار پیش رفت و صدا زد:

- ای ناشناس، کی هستی، اینجا چه می کنی، چرا تنها اینجا افتاده ای، چه کسی تو را به این حال انداخته؟ خدایا خواب می بینم یا بیدارم، تو کی هستی؟

«خیر» همین که صدای او را شنید، فریاد زد: من هم نمی دانم و نمی فهمم تو کی هستی، اگر فرشته ای، اگر انسانی، هر که هستی من از تشنگی دارم می میرم، اگر می توانی کمی آب به من برسان که زنده بمانم و اگر هم نمی توانی مرا به حال خودم بگذار.

دختر کرد دیگر حرفی نزد، پیش رفت، کوزه آب را به او نزدیک کرد و گفت: «بیا، این آب، خدایا این چه حال است؟»

«خیر» دستهای خود را دراز کرد، کوزه آب را پیدا کرد و گرفت و قدری آب خورد و گفت: خدا را شکر، نجات یافتم، ای فرشته نجات خدا تو را فرستاده بود، تو مرا نجات دادی، تو باید مرا نجات بدهی، اما چشمهای من نمی بیند، آه از چشمهایم.

«خیر» دو کف دست خود را روی چشمهای پر خونش گذاشته بود و همچنان نشسته بود.

دختر کرد گفت: خوب حالا برخیز، تا تو را به جای بهتری برسانم اما «خیر»

نمی توانست روی پا برخیزد و زانوهایش از گرما و تشنگی سست شده بود. دختر نزدیک شد و زیر بغل او را گرفت و کمک کرد تا «خیر» برپا ایستاد و دختر بازوی او را گرفت و اندک اندک او را به راه برد تا نزدیک چادرها رسیدند.

دختر کرد جوان ناشناس را به یکی از خدمتکاران سپرد و سفارش کرد که آرام آرام او را به چادر برساند و خودش فوری رفت پیش مادر و گفت جوان ناشناسی چنین و چنان آنجا در بیابان برخاک افتاده بود.

مادر گفت:«ای وای، پس چرا او را نیاوردی، چرا تنها آمدی؟ زودباش، زودباش نشانی بده بروند او را هر که هست بیاورند

دختر گفت: مادرجان، من هم همین کار را کردم، او را آوردم و به دست خدمتکاران سپردم و الان می رسد.

در همین وقت «خیر» را آوردند و زیر چادر بر بالشی نرم جای دادند و آب آوردند و سفره آوردند و غذا آوردند و شور با و کباب آوردند و «خیر» قدری آب و قدری غذا خورد و کمی آرام گرفت. آن وقت دست و رویش را شستند، اطراف سر پر درد او را بر بالش تکیه دادند و خواباندند.

هیچ کس از سرگذشت «خیر» خبر نداشت و هیچ کس هم در آن حال چیزی نپرسید، انسانی ناشناس و دردمند بود که به خانه آدمهایی خوب مهمان شده بود و با خستگی و دردی که داشت مانند آدمی از هوش رفته بی حال و خسته خوابید تا شب شد.

شب شد و پدر دختر از صحرا به خانه باز آمد. همین که مرد خانواده وارد چادر شد از دیدن مهمان خوشحال شد و از حال خسته و ناتوان «خیر» تعجب کرد و احوال او را پرسید.

دختر آنچه دیده بود شرح داد و گفت از سرگذشت او چیزی نمی دانم ولی ای کاش می توانستیم زخم تازه چشم او را علاج کنیم.

کرد بزرگ چشمان «خیر» را معاینه کرد و جراحت آن را تازه دید و پرسید تو را چه رسیده است؟ «خیر» راضی نشد درد بزرگ ناجوانمردی و بی انصافی دوست و همشهری خود را فاش کند و گفت: داستان من مفصل است، تنها سفر می کردم دزدها بر سرم ریختند، خواستم با آنها بجنگم و تشنه و بی حال بودم، آ«ها هر چه داشتم بردند و چشمم را کور کردند و رفتند.

کرد بزرگ به فکر فرو رفت و بعد پرسید: نامت چیست؟ گفت «خیر». گفت: امیدوارم کارت به خیر بگذرد. از قضا در همین بیابان درختی هست که ما آن را «دارو برگ» می گوییم و اگر چند برگ آن را بکوبند و در آب بجوشانند و نرم کنند و مرهم بسازند و بر چشم آفت رسیده گذارند شفا می یابد.

بعد گفت: اگر شب نبود و تاریک نبود و راه دور نبود و من خسته نبودم هم اکنون این مرهم را می ساختم. درخت دارو برگ نزدیک چاه آبی است و درختی کهن و پر شاخ برگ است و دو شاخه دارد که برگ یکی از شاخه ها داروی چشم است و برگ شاخه دیگر داروی غش و صرع است وفردا این مرهم را فراهم خواهیم کرد.

همینکه دختر کرد این سخن را شنید گفت: ای پدر، حالا که چاره هست همین امشب چاره بساز و به فردا نینداز، مهمان عزیز خداست و ما نمی توانیم مهمان را با درد و رنج ببینیم، ما سرد و گرم بیشتر دیده ایم و سخت جان تریم و مردم شهر از ما ظریف ترند، راه دور را با همت نزدیک کن و تاریکی شب را با نور انسان دوستی روشن می توان کرد، خستگی تو نیز از د رد چشم این جوان بدتر نیست، علاج درد را به فردا می توان گذاشت اما زخم تازه را زودتر به مرهم باید رسانید، اگر تو نمی توانی من به پای درخت خواهم رفت، دختر صحرا از تاریکی نمی ترسد.

پدر وقتی التماس دختر را دید از خیرخواهی او به شوق آمد و پیش از آنکه دست به آب و غذا دراز کند برخاست و گفت:«وقتی دختر چنین باشد پدر دختر برای کار شایسته تر است.» کیسه ای برداشت و با شتاب به جانب درخت دارو برگ روان شد. از شاخه دارو چشم بالا رفت و یک مشت برگ در کیسه کرد باز آمد. و دختر کرد فوری برگها را در هاون کوبید و با اندکی آب روی آتش جوشانید و نرم کرد و با روغنی از مغز استخوان قلم به هم آمیخت و مرهم را بر دو چشم «خیر» گذاشت و با پارچه پاکیزه ای چشمانش را بستند و پس از ساعتی که نشستند مهمان دردمند را خواباندند.

کرد بزرگ دستور داد تا پنج روز چشم «خیر» با مرهم بسته باشد و در این مدت دختر را به پرستاری از «خیر» سفارش می کرد.

روز پنجم روپوش از چشم «خیر» باز کردند و مرهم از آن برداشتند و «خیر» چشم خود را باز کرد و برای اولین بار نجات دهندگان خود را دید برایشان دعا کرد و شکر خدا را بجا آورد.

کرد بزرگ و اهل خانه هم از شفای چشم مهمان خود خوشحال شدند و شادباش گفتند اما بیش از همه دختر کرد خوشحال بود، چونکه او باعث نجات «خیر» شده بود و از اینکه یک انسان را از مرگ و از نابینایی نجات داده است لذت می برد و در دنیا هیچ لذتی از خوب بودن و خوبی کردن بهتر و بالاتر نیست.

«خیر» که روزهای اول از جراحت چشم خود بیمناک شده بود پرسید:«پدر جان، شما از کجا خاصیت برگهای آن درخت را می دانستید؟

مرد جواب داد:«از کجا؟ از تجربه های مردم. انسان نیازمند هر وسیله ای را تجربه می کند و چیزی تازه می فهمد. اگر ما خاصیت ریشه ها و برگها و گلها و گیاهان و خارها و علف های وحشی و خودرو را ندانیم دیگر چه کسی بداند؟ مردم شهرها چون دسترسی به طبیب و دوا دارند از این چیزها غافل می مانند ولی پدران ما که در صحرا زندگی می کردند بسیاری از خواص این نعمتهای ناشناخته را می شناختند و به یکدیگر یاد می دادند.

[مثلا خیلی از مردم شهرها وقتی دستشان به رنگ توت سیاه ترش (شاهتوت) آلوده می شود و تا چند روز با هیچ شست و شو پاک نمی شود نمی دانند چه کنند ولی ما می دانیم اگر برگ سبز همان درخت را بکوبند و با قدری آب به دستشان بمالند قدری کف می کند و رنگ توت را فوری از میان می برد. برای ما این چیزها خیلی ساده به نظر می آید ولی کسی که آن را نمی داند از شنیدنش تعجب می کند.]

به قول حضرت امام صادق علیه السلام «خداوند بجز مرگ برای هر دردی دارویی آفریده است.» این صحراها و بیابانها پر از دوا و درمان است. هیچ شناختی و برگی و ریشه ای و بته ای نیست که خاصیتی در آن پنهان نباشد. فقط کسی را لازم دارد که آنها را بشناسد و در جای خود به کار ببرد. این تجربه «دارو برگ» را هم من از پدرم یاد گرفتم. او هم از پدرانش یاد گرفته بود و خوشحالم که این مرهم اثر بخش بود. خیلی چیزها هست که ما هم هنوز نمی دانیم اما خاصیت این برگها را می دانستم. «خیر» شکرگزاری کرد و از آن روز با خود عهد کرد که تا هر وقت بتواند و خدا بخواهد خدمتگزار آن خانواده باشد زیرا به کمک آنها بود که سلامت چشم خود را بازیافته بود.

کرد بزرگ هم از نگاهداری او خوشحال بود. از آن روز «خیر» مانند اهل خانه کرد با آنها زندگی می کرد و همه کارها با آنها همراهی می کرد و در سر یک سفره غذا می خورد و هر روز صبح همراه کرد بزرگ و کارکنان او به صحرا می رفت و گله داری و گله بانی می کرد و روزبروز در نظر کرد عزیزتر می شد:

مرد صحرایی بیابانی

چون از او یافت آن تن آسانی

در همه اهل خود عزیزش کرد

حاکم خان و مان و چیزش کرد

چون دل و دیده پاک داشت جوان

همه بودند سوی او نگران

باز جستند حال دیده او

کزچه بود آن ستم رسیده او

خیر از ایشان حدیث شر ننهفت

هرچه بودش زخیر و شر همه گفت

مردم وقتی با هم زندگی کردند و انس گرفتند همه رازهای خود را هم به زبانمی آوردند. کم کم «خیر» قصه «شر» و گوهرها و خریدن آب و تشنگی خود وبی انصافی «شر» و کور شدن خود را گفت و گفت که دختر کرد را از همه مردم عالم گرامی تر می دارد.

کرد بزرگ از قدرشناسی «خیر» خوشحال تر شد و کم کم همه ایل و عشیره کرد بزرگ داستان «خیر» را شنیدند و پیش همه عزیز و گرامی شد. همه خوبیهای «خیر» را می دیدند و همه به او دل بسته بودند. اما یک مطلب بود که «خیر» را رنج می داد.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.