آموزگار پایه ششم بوشهر۲

آموزگار پایه ششم بوشهر۲

یادداشت های آموزگار پایه ششم بوشهر
آموزگار پایه ششم بوشهر۲

آموزگار پایه ششم بوشهر۲

یادداشت های آموزگار پایه ششم بوشهر

داستان خیر و شر ( قسمت پنجم )

هر قدر «خیر» در خانواده کرد بزرگ مانده بود بیشتر به دختر کرد و خوبی های او علاقمند شده بود و با اینکه هرگز صورت دختر کرد را درست نگاه نمی کرد از رفتار و گفتار او بیشتر خوشش می آمد. کم کم «خیر» حس کرد که به محبت دختر گرفتار شده است و هیچ سعادتی را از داشتن همسری مانند آن دختر بالاتر نمی داند. اما اندیشه می کرد که او کجا و آن آرزو کجا؟.

نه می توانست دل خود را از این فکر آرام کند و نه می توانست امید همسری با دختر کرد را از مغز خود بیرون کند و با خود فکر می کرد که:
نیست ممکن که این چنین دلبند
با چو من مفلسی کند پیوند

دختری را بدین جمال و کمال
نتوان یافت بی خزینه و مال

من که نانی خورم به درویشی
کی نهم چشم خویش بر خویشی

وقتی «خیر» فکر کرد که چنین وصلتی ممکن نیست و نمی تواند توقع همسری دختر کرد را داشته باشد با خود گفت بهتر است این سخن را به زبان نیاورم و پدر و مادر دختر را ناراحت نکنم چون اگر هم خود آنها با این کار موافق باشند ممکن است سرزنش دوستان و اقوام ایشان مایه غصه تازه ای بشود.

«
خیر» مرد عاقلی بود که هیچ وقت اختیا عقل خود را به دست آرزوها و احساسات خود نمی داد. او می دانست که عشقی مانند عشق لیلی و مجنون یک نوع بیماری است و عشق سالم هیچ وقت به دیوانگی نمی ماند. او می دانست که خاطرخواهی دختر کرد بر اثر عادت و علاقه به خوبی های او پیدا شده و اگر از او دور باشد محبت دیگری جای آن را می گیرد. این بود که با خود گفت بهتر است عذری بیاورم و از آنجا سفر کنم و سرنوشت خود را به جای دیگری بکشم.
آن شب وقتی کرد بزرگ به چادر برگشت «خیر» گفت: می خواهم مطلبی را با شما بگویم که مدتی است درباره آن فکر می کنم و ناراحتم.
کرد گفت: هرچه می خواهی بگو، هرچه بگویی پذیرفته است، ما از تو جز خوبی چیزی ندیده ایم و برای تو جز خوبی چیزی نمی خواهیم.
«
خیر» گفت: از جان و دل متشکرم. مطلبی که می خواهم بگویم این است که من زنده شده شما هستم، خانواده شما مرا از مرگ و آوارگی و از نابینایی نجات داده است، زبان من از شکرگزاری عاجز است و تا زنده ام با یاد شما زنده ام، اما چکنم که من هم بشرم و انسانم و مدتی است فکر اقوام و خویشان و شهر و دیارم مرا مشغول کرده است. می خواهم بروم آنها را ببینم، می دانم که شما مهمان نوازی را دوست می دارید و از خوبی خوشحال می شوید ولی می ترسم بی خبری از من دوستانم را آزرده سازد. آخر هیچ کس نمی داند من کجا هستم، زنده ام یا مرده ام؟ و با اینکه در اینجا خیلی به من خوش می گذرد غم یار و دیار مرا عذاب می دهد و باز فکر می کنم تنها هستم. می خواهم از شما تقاضا کنم اجازه بدهید از فردا صبح به شهر و دیار خودم بروم. امیدوارم هرچه در اینجا به من محبت کرده اید بر من حلال کنید، می خواهم از من راضی باشید ولی دیگر مشکل است که اینجا بمانم. حالا چه می فرمایید؟ اختیار من در دست شماست.

چون سخنگو سخن به پایان برد
غم سرا گشت خیلخانه کرد

گریه کردی از میان برخاست
های های افتاد از چپ و راست

کرد گریان و کرد زاده بتر
گونه ها ز آب دیده ها شد تر

همه اهل خانه از رفتن «خیر» غمگین شدند اما کرد بزرگ فکری کرد و بعد چادر را خلوت کرد و در جواب او گفت:
-
ای جوان عزیز و خوب و مهربان، من حرفی ندارم که تو به دلخواه خود عمل کنی، اختیارت هم در دست خودت است. اما نمی دانم چه چیز تو را به خیال شهر و دیارت می اندازد؟ گرفتم که به شهر خود رفتی و از یک همشهری دیگر هم مانند «شر» آزار تازه ای دیدی یا ندیدی و مدتی خوش بودی، مگر در اینجا چه چیز کم داری؟
نعمت و ناز و کامکاری هست
بر همه نیک و بد تو داری دست

من هرچه فکر نمی دانم می کنم از چه چیز ناراحت شده ای جز اینکه جوانی و به قول خودت خیال می کنی تنها هستی- من این حرف را می فهمم، من هم یک روز مانند تو بودم و اگر تو در غریبی این احساس را داری من در ایل و قبیله خود این طور شده بودم. این هم چاره دارد. من می دانم که در اینجا هرچه بخواهی داری و همه زندگی من در اختیار تست بجز اینکه خود را غریب می دانی و مهمان می دانی و همینکه
می بینی باید از زن و دختر من کناره بجویی و مانند نامحرم باشی رنج می بری ولی اگر با خانواده ما پیوند داشتی این طور نبود.
بگذار بگویم که من این رنج را هم می توانم درمان کنم. می دانی که دختر من خوب و مهربان و خدمت دوست و پاکدل و باهوش است، زشت هم نیست اگر چه مانند دختران شهر زیبایی ساختگی ندارد اما زیبایی تنها هیچ دردی را درمان نمی کند و تا خوبی نباشد همه زیباییهای عالم به دو جو نمی ارزد. من در این دنیا همین یک فرزند را دارم و از جانم عزیزترش می دارم و از رفتار او می دانم که او هم ترا می پسندد، اگر موافق باشی و دلت بخواهد من دخترم را به همسری با تو نامزد می کنم و تو هم در خانواده ما مانند خود ما میمانی و از جان عزیزتر زندگی می کنی، دیگر چه
می گویی؟
حالا نوبت «خیر» بود که از خوشحالی گریه کند. اشک شوق در چشمش دوید و در جواب گفت: زنده باشی ای پدر عزیز و پاینده باشی که زبان بسته مرا باز کردی و بار غم از دلم برداشتی. آنچه مدتها بود می خواستم و نمی توانستم بگویم همین بود. من خود را کمتر و کوچکتر می دانستم زیرا از مال دنیا هیچ ندارم و دختر عزیز شما دختر شماست، اما اگر چنین پیوندی ممکن باشد آن وقت شما به من زندگی بخشیده اید، چشم داده اید و خوشبختی هم داده اید.
پدر گفت: من فردا صبح یک بار از دخترم این مطلب را می پرسم و کار تمام است. فردا صبح پدر، دختر خود را با مادرش به خلوت خواست و موضوع را گفت و دختر نیز جز اشک شوق جوابی نداشت. دست پدر را بوسه زد و گفت:«پدر...» و دیگر نتوانست سخن بگوید.
پدر گفت:«بسیار خوب، می خواستید زودتر بگویید، معطل چه هستید
همان دم کرد بزرگ کار عروسی را فراهم کرد و به شادی و شادمانی چنانکه رسم کردها بود جشن گرفتند و دختر را به عقد «خیر» درآوردند. و بعد از آن کرد اختیار خانه و زندگی و سرپرستی کارهای خود را نیز به «خیر» سپرد و «خیر» بعد از اینکه یک روز همه چیز حتی چشم خود را از دست داده بود، دوباره به همه چیز دست یافته و در خانواده کرد و با همسر خود زندگی خوش و خرمی داشتند
.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.