آموزگار پایه ششم بوشهر۲

آموزگار پایه ششم بوشهر۲

یادداشت های آموزگار پایه ششم بوشهر
آموزگار پایه ششم بوشهر۲

آموزگار پایه ششم بوشهر۲

یادداشت های آموزگار پایه ششم بوشهر

داستان خیر و شر ( قسمت هفتم )

« خیر» داستان « شر» را و سرگذشت خود را برای حاکم شرح داده بود . از قضا یک روز که حاکم و وزیران با « خیر» و کرد بزرگ و همراهان به باغی در خارج شهر می رفتند « شر» هم گذارش به آن شهرافتاده بود و خیر در کوچه او را شناخت و کسی را مأمور کرد تا « شر» را تعقیب کنند وجایگاه او را بشناسند و دستور داد فردا او را به بارگاه بیاورند و جز « خیر» هیچ کس دیگر « شر» را نمی شناخت. فردا به سراغ « شر» رفتند و گفتند از بارگاه سلطان تو را خواسته اند. « شر» که از سرانجام کار« خیر» خبر نداشت با لباسی آراسته به بارگاه آمد و با ادب منتظر فرمان ایستاد.

« خیر» در محضر حاکم و حاضران به شر گفت:
بیا جلو و نام و شغل خودت را بگو.
شر گفت: اسم من مبشر سفری است و کارم خرید و فروش است.
«
خیر» گفت: این اسم دروغی را بینداز دور و نام اصلی ات را بگو.
شر گفت: من اسم دیگری ندارم، همین است که عرض کردم.
«
خیر» گفت: حالا اسم خودت را پنهان می کنی و خیال می کنی مکافات عمل تو فراموش شده است؟ من خوب تو را می شناسم، اسم تو « شر» است و کارت هم جز شر چیزی نیست. یادت هست که آن روز در بیابان رفیق خودت خیر را کور کردی و دو دانه جواهر او را برداشتی و او را تشنه گذاشتی و رفتی؟ آن دو گوهر را چه کردی؟ شر وقتی این را شنید تعجب کرد و از ترس شروع کرد به لرزیدن. غافلگیر شده بود و دیگران جرأت حاشا نداشت و بی اختیار گفت: « درست است قربان، من «شر» هستم، خودم هستم، اما آن جواهر را خود خیر به من داد و من هنوز آنها را دارم، الان توی جیبم است، نگاه داشتم تا روزی به خودش پس بدهم، من کار بدی نکردم، خیر دروغ گفته، من از کوری او خبر ندارم، او خودش از من جدا شد و مرا تنها گذاشت و رفت، من هیچ خبری از او ندارم. دیگر هم او را ندیدم.» خیر گفت: ای بی انصاف، باز هم دروغ گفتی و بدی و پستی خود را نشان دادی. من که با تو حرف می زنم همان خیر هستم، درست نگاه کن! شر با دقت در چشم خیر نگاه کرد، او را شناخت و از ترس بدنش به لرزه افتاد و گفت: آه، خیر مرا ببخش، من بد کردم و امروز می فهمم که خوبی و بدی هرگز فراموش نمی شود، من خیلی « شر» بودم ولی بعد پشیمان شدم، خودم هم از خودم بدم می آید، اسمم را برای همین عوض کردم، ای « خیر» تو می توانی مرا بکشی و می توانی بدی مرا تلافی کنی، ولی مرا نکش، من دیگر بد نیستم، خیر! به من رحم کن، من آدم بدبختی هستم.» « خیر گفت: « بله، من می توانم تو را بکشم اما نمی کشم، می توانم بدی تو را تلافی کنم و قصاص کنم اما نمی کنم. من تو را می بخشم، اما عمل تو تو را نمی بخشد و تا آخر عمر تو را رنج می دهد، و تا آخر عمر از خودت شرمنده خواهی بود. فقط می خواستم این را بدانی، دیگر به تو کاری ندارم ولی بهتر است از این شهر بروی، این یک دیدار برای عبرت تو بس است، دیگر نمی خواهم تو را ببینم، همانطور که خودت هم نمی خواستی، برو...» « شر» شرمنده و سرافکنده و ترسان و لرزان از بارگاه بیرون آمد و رفت. «خیر» فقط می خواست بدی «شر» را به رخ او بکشد و بیدارش کند ولی راضی به آزار او نشده بود. اما یکی از کردها که در آنجا حضور داشت و داستان « خیر» و «شر» را می دانست وقتی «شر» را دید غیرتش به جوش آمد و دیگر نتوانست خودداری کند. دنبال «شر» به راه افتاد و در خارج شهر او را به سزای عملش رسانید و گوهرها را از جیب او در آورد پیش « خیر» و گفت: « ای خیر، دلم می خواهد این دو تا گوهر که مال خودت است برای یادگاری نگاه داری، « شر» هم به سزای عملش رسید.» « خیر» گفت: « بله مال حلال به صاحبش بر می گردد، اما هیچ یادگاری از خوبی بهتر نیست. حالا من از این گوهرها فراوان دارم، آنها را به تو بخشیدم، من «شر» را هم بخشیده بودم، تو را هم می بخشم. روش « خیر» این است: « خوبی با همه کس، بدی با هیچکس». حالا صدها سال از آن زمان گذشته است ولی داستان خیروشر داستانی است که هرگز فراموش نمی شود.

منبع

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.