آموزگار پایه ششم بوشهر۲

آموزگار پایه ششم بوشهر۲

یادداشت های آموزگار پایه ششم بوشهر
آموزگار پایه ششم بوشهر۲

آموزگار پایه ششم بوشهر۲

یادداشت های آموزگار پایه ششم بوشهر

شعر :ایران زمینم

سرزمینم، سرزمینم

سرزمینِ نازنینم

سبزی و شادابی ات را دوست دارم

روزهای آبی ات

ابرهایت را ، شبِ مهتابی ات را دوست دارم

من گلِ آزادی ات را دوست دارم

لحظه لحظه شادی ات را دوست دارم

نو نهالی سرزده

از خاکِ پاکِ این زمینم

از تبارِ آریایی، افتخارِ سرزمینم

مهرِ تو

در خونِ من می جوشد و بِنشسته در جان و جبینم

من برایِ سر بلندی ها

که از دیرینه داری

با درفشِ کاوه و در تیرِ آرش

دوستی می آفرینم.

سرزمینم،

سرزمینِ نازنینم

من ترا با نامِ ایران می شناسم

در پناهِ فَرِّ یزدان می شناسم

من جنوبَت را به نامِ پارس

و خلیج ات را به نامِ فارس

تا ابد، این گونه، این سان می شناسم.

ریشه های خشکِ جنگل های دوریِ عزیزانِ وطن را

هر کجا باشند

آب خواهم داد

باد خواهم شد

نَرم نَرمَک هر غباری از نگاهِ خسته ها را

پاک خواهم کرد

هر غُباری را که دیرین زاست

هر غبارِ کهنه ای را.

سرزمینم

سرزمین نازنینم،

من ترا آزاد می خواهم

نغمه های مَردُمت را شاد می خواهم

من ترا در مهربانی ها

در تمام خدمتِ تاریخ

بر سَریرِ علم و دانش

در جهانِ تازه های صلح

سربلند، آباد می خواهم.

سربلند و شادمان و برقرار

با گُلِ آزادگی دَم ساز

در تبِ آزاد بودن های انسان ساز

روز و شب خندان و خوش

در ساز و در آواز

زنده باشی سرزمینم

سرزمین نازنینم

زنده باشد مَردُمت

زنده باشم من

ترا و خویش را

هر زمان در اوجِ این امیدهای خوش ببینم.

پیشِ روی هر که آبادات نخواهد

هر که آزادت نخواهد

بُغض و کینَم

آری، آری

سرزمینِ نازنینم

این منم

من این چنینَم

من چنان انگشتری

دورِ نگینم

دوستی را انگبینم

دشمنی را بغض و کینَم.

من ترا ای سرزمینم

دوست دارم

مثلِ جانِ نازنینم

و برای هر زلالِ تکه خاکت

در سروشِ چشمه های سرزده

از ابرهای روشنِ آزادگی ها

شادمانی آفرینم.

من ترا ای سرزمینم

دوست دارم

مثلِ جانِ نازنینم

سرزمینم

اینک، اینک

هر کجا باید دوباره بال گیرد این طنینم:

آن که آبادت نمی خواهد، مَباد

آن که آزادت نمی خواهد، مَباد

آن که در هر گوشه ی این چرخِ گردون

نورِ مهتابِ تو و مهرِ تو و بادت نمی خواهد، مَباد.

سرزمینم

سرزمین نازنینم

تو میانِ پیکرِ من نبضِ فریادی برای نغمه ی آزادبودن

هر که آزادیِ فریادت نمی خواهد، مباد.

سرزمینم

سرزمین نازنینم

من ترا پُرجوش و تابان

در خروشِ دوستی ها، در تمامِ سرزمین ها،

شادمان

بی جَنگ می خواهم

من ترا ای سرزمینم

سرزمینِ نازنینم

تا زمین باقیست دور از نَنگ می خواهم

چهره ات را تا ابد پُررنگ می خواهم.

سرزمینم ، سرزمینم

خوش تر از جانِ عزیزم

نازنینم

من ترا با نامِ ایران می شناسم

در پناهِ فَرِّ یزدان می شناسم

من جنوبَت را به نامِ پارس

و خلیج ات را به نامِ فارس

من ترا این گونه این سان می شناسم.

ذرّه ذرّه، خاکِ خفته، در دلِ این نیل گون،

تُنبِ بزرگ، تُنبِ کوچک، ابوموسی،

تُربَتِ پاکِ جَبینَم،

می دَمَد در پهنه ی آغوشِ تنگستان،

دوباره این طنینم

زنده باد این سرزمینم

زنده باد ایران زمینم

زنده باد این جانِ جانان

زنده باد ایران، ایران .

سرزمینم

سرزمینِ نازنینم

سبزی و شادابی ات را دوست دارم

روزهای آبی ات را

ابرهایت را، شبِ مهتابی ات را دوست دارم

سرزمینم

من بیان خالص پیوندهایم

گفتگویم،

باده های آرزوی بی ستیزم

سرخوش از پیمانه ی امید

از ستم ها

از شکستن ها، بریدن ها، فِتادن ها

از گُسستن ها گریزانم.

سرزمینم

سرزمین نازنینم

دَردهای فصل ها را می شناسم

و همیشه تا افق باقیست

بر فَلَق سوگند

تا نهایت های عزت

تا رسیدن ها به اوج پُرشُکوهَت

زردها را می تِکانم

من ترا از لابلای

بَرگ ریزِ فصل ها

در میانِ سرخ های آبرو

در شَفَق های بهاران می نشانم.

من ترا آزاد می خواهم

عزیزم، سرزمینم

بی نگاهِ هر گَزندی

بی تبِ هر زَهرخندی

خنده بر لب، شاد می خواهم.

من ترا با نامِ ایران می شناسم

در پناهِ فَرِّ یزدان می شناسم

من جنوبَت را به نامِ پارس

و خلیج ات را به نامِ فارس

من ترا، ای سرزمینِ نازنینم

قرن ها، این گونه، این سان می شناسم.

سرزمینم، سرزمینم

سرزمینِ نازنینم

کوه هایت استوار

قله هایت پایدار

دشت هایت سبز و رنگین و همیشه پُر زِ بار

مَردُمانت نامدار

آری، آری سرزمینم

سرزمینِ نازنینم

عزّتِ دیرینه ات را پاس خواهم داشت

و به عمُقِ ذره ذره خاکِ پاکت

عشق خواهم کاشت

من برای خیزشِ پیغام ها

در شکوهِ یک خلوصِ بی نهایت

با کیانِ سرخوشِ پیوندِ آدم ها

چشم ها را فرش خواهم کرد.

سرزمینم

سرزمین نازنینم

من میانِ خلوتِ شیرینِ آغوشِ دل انگیزت

تیشه را

بر هر چَکادی نوش خواهم گفت

من ترا

از لابلایِ تلخِ واوِیلایِ دوران

در میانِ دشت هایِ شوق و شادی

تا سروشِ کهکشانِ سربلندی

بال خواهم داد

فوج فوجِ همرهانت را

در عطش های رسیدن

صبح و شب سیراب خواهم کرد.

من شرابِ چشمه هایت را

به هر میخانه خواهم برد

و همه دُردی کشان را

از مِی سازندگی

سرمست خواهم کرد

ساقیان را در میان دشت هایت

باز خواهم خواند

و شرابِ دوستی و مِهروَرزی

جام ها را گرم می سازند

نوش هاشان زُهره را مسرور خواهد کرد.

سربلند و شادمان و برقرار

با گُلِ آزادگی دَم ساز

در تبِ آزادبودن های انسان ساز

روز و شب خندان و خوش

در ساز و در آواز

زنده باشی سرزمینم

سرزمین نازنینم

زنده باشد مَردُمت

زنده باشم من

ترا و خویش را

هر زمان در اوجِ این امیدهای خوش ببینم.

سرزمینم، سرزمینم

خوش تر از جانِ عزیزم

نازنینم

من ترا با نامِ ایران می شناسم

در پناهِ فَرِّ یزدان می شناسم

من جنوبَت را به نامِ پارس

و خلیج ات را به نامِ فارس

من ترا اینگونه این سان می شناسم.

زنده باد این سرزمینم

زنده باد ایران زمینم

زنده باد این جانِ جانان

زنده باد ایران، ایران

حکایت درخت جاودانگی



مولوی در دفتر دوم مثنوی خود ، قصه ای را عنوان می کند که خلاصه آن اینست : پادشاهی شنید که در هندوستان ، درختی وجود دارد که از میوه آن ، هر که بخورد هرگز نمیرد. وزیر اعظم خویش را به جستجوی آن درخت فرستاد و او پس از کنکاش فراوان ، از نتیجه ناامید گشت و اندوهگین عزم بازگشت داشت که با عارفی برخورد و او مشکل را برایش آسان نمود. داستان مثنوی ازین قرار است : (گفت دانایی برای دوستان / که درختی هست در هندوستان) (هر کسی کز میوه آن خورد و برد / نه شود او پیر و نه هرگز بمرد) (شیخ خندید و بگفتش ای سلیم / این درخت علم باشد ای علیم!) (آن یکی کش صد هزار آثار خواست / کمترین آثار آن عمر بقاست) و برای او توضیح داد که علم ، همان درختیست که هر کس از میوه آن بَر خورد ، او را عمر جاودانه است.متن کامل شعر به شرح ذیل است...

 شعر مولانا:

 جستن آن درخت کی هر که میوه‌ی آن درخت خورد نمیرد
گفت دانایی برای داستان......................که درختی هست در هندوستان
هر کسی کز میوه‌ی او خورد و برد ...................... نی شود او پیر نی هرگز بمرد
پادشاهی این شنید از صادقی ...................... بر درخت و میوه‌اش شد عاشقی
قاصدی دانا ز دیوان ادب ...................... سوی هندوستان روان کرد از طلب
سالها می‌گشت آن قاصد ازو ...................... گرد هندوستان برای جست و جو
شهر شهر از بهر این مطلوب گشت ...................... نی جزیره ماند و نی کوه و نی دشت
هر که را پرسید کردش ریش‌خند ...................... کین کی جوید جز مگر مجنون بند
قاصد شه بسته در جستن کمر ...................... می‌شنید از هر کسی نوعی خبر
بس سیاحت کرد آنجا سالها ...................... می‌فرستادش شهنشه مالها
چون بسی دید اندر آن غربت تعب ...................... عاجز آمد آخر الامر از طلب
هیچ از مقصود اثر پیدا نشد ...................... زان غرض غیر خبر پیدا نشد
رشته‌ی اومید او بگسسته شد ...................... جسته‌ی او عاقبت ناجسته شد
کرد عزم بازگشتن سوی شاه ...................... اشک می‌بارید و می‌برید راه

 شرح کردن شیخ سر آن درخت با آن طالب مقلد
بود شیخی عالمی قطبی کریم ...................... اندر آن منزل که آیس شد ندیم
گفت من نومید پیش او روم ...................... ز آستان او براه اندر شوم
تا دعای او بود همراه من ...................... چونک نومیدم من از دلخواه من
رفت پیش شیخ با چشم پر آب ...................... اشک می‌بارید مانند سحاب
گفت شیخا وقت رحم و رقتست ...................... ناامیدم وقت لطف این ساعتست
گفت واگو کز چه نومیدیستت ...................... چیست مطلوب تو رو با چیستت
گفت شاهنشاه کردم اختیار ...................... از برای جستن یک شاخسار
که درختی هست نادر در جهات ...................... میوه‌ی او مایه‌ی آب حیات
سالها جستم ندیدم یک نشان ...................... جز که طنز و تسخر این سرخوشان
شیخ خندید و بگفتش ای سلیم ...................... این درخت علم باشد در علیم
بس بلند و بس شگرف و بس بسیط ...................... آب حیوانی ز دریای محیط
تو بصورت رفته‌ای ای بی‌خبر ...................... زان ز شاخ معنیی بی بار و بر
گه درختش نام شد گه آفتاب ...................... گاه بحرش نام گشت و گه سحاب
آن یکی کش صد هزار آثار خاست ...................... کمترین آثار او عمر بقاست
گرچه فردست او اثر دارد هزار ...................... آن یکی را نام شاید بی‌شمار
آن یکی شخصی ترا باشد پدر ...................... در حق شخصی دگر باشد پسر
در حق دیگر بود قهر و عدو ...................... در حق دیگر بود لطف و نکو
صد هزاران نام و او یک آدمی ...................... صاحب هر وصفش از وصفی عمی
هر که جوید نام گر صاحب ثقه‌ست ...................... همچو تو نومید و اندر تفرقه‌ست
تو چه بر چفسی برین نام درخت ...................... تا بمانی تلخ‌کام و شوربخت
در گذر از نام و بنگر در صفات ...................... تا صفاتت ره نماید سوی ذات

متمم چیست ؟

متمم اسمی است که بعد از حروف اضافه بیاید و حروف اضافه ها عبارتند از : به ، بر ، با ، از ، در، برای ، تا، از بهر ، از برای و...

متمم درکل سه نوع است :1-  متمم قیدی   ، 2- متمم اسمی  ،  3-  متمم فعلی .
راه شناخت متمم ها : 1- ساده ترین راه تشخیص نوع متمم ها اول تشخیص متمم قیدی است که آن هم با حذف در جمله می توان تشخیص داد که اگر بتوانیم متممی را از جمله حذف کنیم چنان که به معنی جمله آسیبی نرسد و مفهوم آن ناقص نگردد ، آن متمم ، متمم قیدی است مثل:
دوستم کتاب را از روی میز برداشت . ( از روی ) متمم قیدی است و جمله سه جزئی با مفعول می باشد .
( دوستم کتاب را برداشت .)
معمولاًمتمم های قیدی در جمله می توانند متعدد باشند وبا حرف های اضافه ی متعددی هم به کار می روند.مثل :
 
حسن از بازار با اتوبوس به خانه آمد .
که فعل آمد ناگذر بوده و هر کدام از متمم ها را حذف کنیم مفهوم جمله ناقص نمی شود و جمله ی « حسن آمد » یک جملهی دو جزئی کامل است .
2-
متمم اسمی : متممی است که قابل حذف نیست ولی جزو اجزای اصلی جمله هم نیست مثل :
 
احترام به پدر و مادر واجب است . ( به پدر و مادر متمم اسمی احترام است ) که جمله چون فعل اسنادی دارد ، سه جزئی با مسند است و نیازی به متمم نیست واگر حذف منیم مفهوم جمله کمی ناقص خواهد بود .البته باید در تعیین نوع متمم اسمی به ساختمان فعل هم توجه داشته باشیم چون اگر فعل مرکب و گذرا به متمم باشد و ما آن را فعل ساده در نظر بگیریم آن وقت متمم را باید ، متمم اسمی بگیریم و یک جزئی اضافی در جمله خواهیم داشت که آن هم همان جزء غیر صرفی فعل مرکب خواهد بود که ممکن است اصلاً نقش دستوری برایش نتوانیم پیدا کنیم .مثال:
« 
شعر عرفانی انسان را به سوی کمال دعوت می کند. » در این جمله فعل مرکباست ( دعوت می کند )ومتمم هم متمم فعلی است که اگر فعل جمله را تنها « می کند » بدانیم در ان صورت متمم ( به سوی کمال ) را باید متمم اسمی دعوت بگیریم که اشتباه خواهد بود و هیچ نقش دستوری خاصی به واژه ی « دعوت » نمی توانیم در نظر بگیریم ؛ پس متمم ( به سوی کمال ) متمم فعلی ، فعل ( دعوت می کند )
 
است .
لازم به ذکر است که بعضی اسم ها هم مانند فعل ها به حرف اضافه ی خاصی نیاز دارند مثل « دشمنی :با ، دوستی :با ، اعتماد :به ، توجّه : به ، خیانت : به ، کمک : به ، یاری : در و به ،و....
3-
متمم فعلی : متممی است که قابل حذف نیست و اگر حذفش کنیم مفهوم جمله ناقص می شود .
مثل : دوستم محبتش را از من دریغ نکرده است . اگر «از من » را حذف کنیم معنی ناقص خواهد شد .
دوستم محبتش را دریغ نکرده است و حرف اضافه ی خاص فعل « از » می باشد و لازم به توضیح است که فعل های گذرا به متمم به حرف های اضافه ی خاصّی نیاز دارند مثل : ترسید :از ، پرسید :از ، گنجید : در ، جنگید : با ، پرداخت : به ، گرفت : از و....

آشنایی مختصر با بهروز رضایی کهریز

در درس عطار و جلال الدین محمد خواندیم که نویسنده آن آقای بهروز رضایی کهریز بود وی سردبیر رشد دانش آموزمی باشد و

متولد مهرماه 1348 در اردبیل و کارشناس فقه و حقوق اسلامی است. نوزده سال تجربه‌ی کار در نشریات کودکان و نوجوانان را در کارنامه‌ فرهنگی خود دارد. تا کنون با چندین مجله‌ی کودکان و نوجوانان همکاری داشته و سردبیری نشر‌یات امیدآینده، شهردار مدرسه را بر عهده داشته است.

خودش می‌گوید: «شروع کارم با طراحی جدول بود. از آن موقع تاکنون هیچ‌گاه ارتباطم به کلی با مجلات کودک و نوجوان قطع نشده است و به صورت‌های مختلف با این نشریات همکاری کرده‌ام؛ از ویراستاری تا سردبیری»

دیدار عطار با مولوی

پدر مولوی در سفری که به مغرب ایران کرد، فرزند خردسال خود را، جلال الدین محمد، که بعدها به «مولوی» شهرت یافت، به همراه آورد، آنان از شهرهای نیشابور، بغداد، مکه و شام گذشتند و سرانجام در «قونیه» که از شهرهای فعلی ترکیه است، اقامت گزیدند. در طول این سفر و هنگام عبور از نیشابور، به دیدار شیخ فرید الدین عطار نیشابوری رفتند، هر دو حدود هفتاد سال داشتند، عطار «اسرار نامه» خود را به «مولوی» که در آن هنگام نوجوان، تقدیم کرد و درباره او با پدر چنین گفت: «این فرزند را گرامی دار، زود باشد که از نفس گرمش، آتش در سوختگان عالم زند.» این پیش بینی عطار بعدها به راستی پیوست و آن کودک خردسال شاعری پر آوازه شد.