آموزگار پایه ششم بوشهر۲

آموزگار پایه ششم بوشهر۲

یادداشت های آموزگار پایه ششم بوشهر
آموزگار پایه ششم بوشهر۲

آموزگار پایه ششم بوشهر۲

یادداشت های آموزگار پایه ششم بوشهر

داستان خیر و شر ( قسمت دوم )

 

«شر» همینکه «خیر» را دید گفت:

- اوه، آقای «خیر»، رسیدم به خیر، کجا می خواهی بروی؟

«خیر» گفت: می بینم که تو هم بارو بندیل خود را بسته ای!

«شر» گفت: من هم از این شهر خسته شدم، می خواهم بروم یک جای خوبی، اما تو چکار می خواهی بکنی؟

«خیر» گفت: می روم ببینم چه می شود؛ مرا روزیی هست و خواهد رسید.

«شر» گفت: مبارک است، ولی من می خواهم اول به شهر «جابلقا» بروم، آنجا همه چیز هست و از همه جا بهتر است.

«خیر» گفت: اسمش را شنیده ام.

«شر» گفت: شنیدن کی بود مانند دیدن؟ من آنجا را دیده ام، آنجا هر چه دلت بخواهد پیدا می شود، آنجا مردم شب و روز خوش گذرانی می کنند، هر که آنجا باشد

می تواند همیشه خوش و خوب باشد.

«خیر» جواب داد: نمی دانم، همه جا خوب و بد هست، ولی من می گویم آدم خودش باید خوب باشد، من دنبال خوش گذرانی نمی روم می روم دیگران را ببینم، دنیای خدا را ببینم.

«شر» گفت: توهمیشه اینطور بودی «خیر»، بدهم که ندیدی، خوب، حالا هم من همراه تو هستم، هر جایی می خواهی برویم ولی «جابلقا» را من می شناسم، بسیار شهر خوبی است.

- بسیار خوب، حالا هم داریم می رویم، جابلقا نباشد جابلسا باشد.

«شر» و«خیر» همراه شدند و از هر دری صحبت می کردند «شر» خوشحال بود که «خیر» راه همراهی می کند ولی «خیر» برایش بی تفاوت بود، کمتر با مردم جوشیده بود و همه را مثل خودش می دانست و تا وقتی از کسی بدی ندیده بود او را آدم خوب حساب می کرد.

«خیر» و «شر» با هم رفتند تا از آبادی دور شدند و رفتند تا شب شد. راهی در پیش داشتند که «شر» آن را بیشتر می شناخت، پیش از آن رفته بود و دیده بود. «شر» خیلی جاها رفته بود و در ولگردیهایش خیلی چیزها دیده بود اما «خیر» تجربه سفر نداشت به خدا توکل داشت و خوبی را سرمایه بزرگ زندگی می دانست.

تا شب به هیچ آبادی نرسیده بودند. ناچار در صحرا از سنگ و خاک پشته ای دایره وار درست کردند و در میان آن منزل کردند.

«خیر» کوله بار خود را باز کرد، نانی خورشی و مشک آبی درآورد و با هم شام خوردند و خوابیدند و سفیده صبح حرکت کردند.

یکی دو روز گذشت و بیابان تمام شدنی نبود و هوا گرم بود. هرجا می نشستند و

می ماندند «خیر» سفره خود را پهن می کرد و نان و آب و خوردنی که داشت

می خوردند، «شر» هم گاه بگاهی نانی بر سفره می گذاشت ولی همانطور که «خیر» دو دانه جواهر خود را در کوله بارش پنهان کرده بود «شر» هم یک مشک آب در کوله پشتی داشت که هیچ وقت از آن حرفی نمی زد.

یک هفته گذشت و دو رفیق همچنان می رفتند و نان و آب و خورشی که «خیر» همراه آورده بود تمام شد.

«شر» خبر داشت که در آن روزها به آب نمی رسند و «خیر» خیال می کرد که به آب می رسند و ظرف آب را پر می کنند. اما روزی که «خیر» دیگر از خوردنی چیزی نداشت، «شر» بنای نارفیقی را گذاشت و به «خیر» گفت:

- هفت روز راه آمده ایم و بیش از این راه در پیش است و از خوردنی هیچ چیز در این بیابان پیدا نمی شود. برای اینکه از گرسنگی تلف نشویم و به مقصد برسیم باید در خوراک صرفه جویی کنیم.

«خیر» این را قبول داشت و صبر بسیار داشت. تا ممکن بود غذا نمی خورد و از گرسنگی و تشنگی حرفی نمی زد و از مشک آبی که «شر» در انبان خود پنهان کرده بود خبر نداشت.

روز هشتم آفتاب سوزان هوا را داغ کرده بود و نزدیک ظهر «خیر» از تشنگی

بی قرار شد و گفت:«دیگر زبانم خشک شده و نزدیک است از تشنگی بی حال شوم

«خیر» تعجب می کرد که چگونه«شر» طاقت می آورد و از تشنگی شکایتی ندارد. اما یک بار فهمید که «شر» به آهستگی از مشک آبی که دارد آب می خورد. «خیر» گفت: «حالا که آب داری کمی هم به من بده، از تشنگی دیگر رمق برای راه رفتن ندارم.

«شر» جواب داد:«نه، حالا زود است، آب تمام می شود و تشنه می مانیم

«خیر» گفت: تا تمام نشده کمی بنوشم، شاید به آب برسیم.

«شر» گفت: مطمئن باش، این روزها به آب و آبادانی نخواهیم رسید.

«خیر» گفت: بسیار خوب، در هر حال رفاقت نیست که تو آب داشته باشی و من از تشنگی بسوزم. من نمی خواهم از خودم حرف بزنم ولی من هم آب داشتم با هم خوردیم. اگر تنها بودم مال من هنوز تمام نشده بود.

«شر» گفت: به من چه مربوط است، داشتی که داشتی، نداشتی که نداشتی.

می خواستی حالا هم داشته باشی، یعنی می گویی آب را بدهم تو بخوری و خودم از تشنگی بمیرم؟

«خیر» جواب داد:«من هرگز این را نمی گویم، ما همسفریم، رفیقم، هرچه من داشتم با هم خوردیم. حالا هم وقت آن است که تو مرا مهمان کنی، و هیچ کس از آینده خبر ندارد، شاید الان به آب برسیم، شاید کسی برسد و آب داشته باشد، می گویم طوری رفتار کن که خودت بعدها از من شرمنده نباشی، من دلم می خواهد بتوانیم همیشه توی چشم هم نگاه کنیم، این حرفها که تو می زنی بوی بی وفایی می دهد، من از تشنگی دارم بی حال می شوم و خیلی راه باید برویم، من این را می گویم. تو از صبح تا حالا دوبار آب خوردی، من از دیروز تا حالا تشنه ام، هوا گرم است. تو حال حرف زدن داری من دیگر رمق ندارم، می گویم اذیتم نکنی

«شر» جواب داد: «اولا که گفتی شرمنده نشوم. من خجالت سرم نمی شود. دیگر اینکه گفتی بی وفا هستم، تو این طور خیال کن. رفاقت هم بی رفاقت. اینجا دیگر شهر نیست. بیابان است و مرگ است و زندگی است، می خواهم هفتاد سال سیاه هم توی چشمم نگاه نکنی. تو اصلا از بچگی همین حرفها را می زدی که می گفتند آدم خوبی هستی ولی اینجا این حرفها خریدار ندارد. آن روزی که بچه ها می گفتند مرا قبول ندارند تو را انتخاب کردند یادت هست؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.