آموزگار پایه ششم بوشهر۲

آموزگار پایه ششم بوشهر۲

یادداشت های آموزگار پایه ششم بوشهر
آموزگار پایه ششم بوشهر۲

آموزگار پایه ششم بوشهر۲

یادداشت های آموزگار پایه ششم بوشهر

داستان خیر و شر ( قسمت اول )

روزی بود و روزگاری بود صدها سال پیش از این، یک روز بچه ها جمع شده بودند و بازی می کردند. بازی ایشان یک «رئیس» لازم داشت. برای انتخاب رئیس قرعه کشیدند و نام «شر» درآمد. «شر» نام یکی از بچه ها بود. بچه ها از «شر» راضی نبودند، چونکه او را می شناختند و بارها دیده بودند که هر وقت«شر» «اوسا»

می شود زورگویی می کند و زیر بار حرف حسابی نمی رود و می خواهد بزرگی به خرج دیگران بدهد.

این بود که بچه ها یک صدا گفتند:«نه، ما این قرعه کشی را قبول نداریم، ما «شر» را قبول نداریم، اشتباه شده و باید دوباره از سر شروع کنیم

«شر» که از درست بودن قرعه اطمینان داشت از این حرف خیلی لجش گرفت و فریاد زد: چرا قبولم ندارید؟ ما که هنوز بازی را شروع نکرده ایم، از کجا می دانید که من بدم؟

یکی از بچه ها گفت:«ما چند بار امتحان کرده ایم، تو وقتی مثل همه بازی می کنی بد نیستی ولی عیب تو این است که وقتی اسمت را گذاشتند «اوسا» دیگر حرف حسابی سرت نمی شود، گردن کلفتی می کنی، جرمی زنی، دغل بازی می کنی، با قوی ترها یار می شوی و حق ضعیف ها را پا مال می کنی، دعوا راه می اندازی و صدای بزرگترها درمی آید. ولی ما می خواهیم بازی کنیم و همه با هم برابر و برادر باشیم، بگذار «اوسا» یکی دیگر باشد

رسم دنیا این است که وقتی همه با هم یک چیزی را بخواهند یک نفر نمی تواند با همه دربیفتد. ناچار «شر» هم قبول کرد و قرعه کشی تجدید شد.

 

این بار قرعه به نام «خیر» درآمد. «خیر» اسم یکی دیگر از بچه ها بود، و همه خوشحال شدند و برای او فریاد شوق کشیدند. «خیر» پسر خوبی بود و همه او را دوست می داشتند چونکه باتربیت بود، هرگز به کسی حرف بد نمی زد و در بازی بی انصافی نمی کرد و با همه مهربان بود و هیچ کس نمی توانست از کارهای «خیر» ایراد بگیرد.

وقتی بچه ها از «اوسا» شدن «خیر» خوشحال شدند «شر» از زور حسودی رنگش سرخ شده بود و «خیر» هم این را فهمید و برای اینکه دل خوری پیدا نشود گفت: حالا من «شر» را به جای وردست و معاون خودم انتخاب می کنم و «شر» هم مطابق میل همه بازی می کند.

پیش از اینکه بچه ها حرفی بزنند «شر» میان حرف او دوید گفت: «نه، من بازی

نمی کنم، من می خواهم بروم

«شر» خیلی رنجیده بود، به شخصیتش برخورده بود، و با اینکه «خیر» در این میان تقصیری نداشت از او رنجیده بود و نتوانست این تحقیر را تحمل کند، قهر کرد و با چشمان اشک آلود به خانه رفت.

آن روز گذشت و بچه ها هر روز بازی می کردند و این پیشامد هم فراموش شد اما «شر» آن را فراموش نکرد. کینه «خیر» را در دل گرفت، و همیشه در پشت سر از او بدگویی می کرد که: «خیر» بی عرضه است، از دعوا فرار می کند، «خیر» ترسو است همراه من به صحرا نمی آید، «خیر» خودپسند است خاک بازی نمی کند. و از این حرفها. اما برای اذیت کردن «خیر» بهانه ای پیدا نمی کرد چونکه «خیر» بسیار مهربان بود و آنقدر خوب بود که نمی شد از او بهانه بگیرند و هر وقت هم «شر» او را مسخره می کرد، دیگران از «خیر» طرفداری می کردند.

سالها گذشت و «خیر و شر» هم مانند بچه های دیگر زندگی می کردند، همبازی بودند، همشهری بودند، بچه محل بودند، و بعد هم بزرگتر شده بودند و کمتر یکدیگر را می دیدند، و «خیر» بیشتر با آدمهای خوب معاشرت داشت و «شر» همان طور که خودش می پسندید با آدمهای مثل خودش راه می رفت و هر کسی به کاری مشغول بود.

این بود تا یک سال که «خیر» می خواست از آن شهر به شهر دیگر سفر کند و آنجا بماند.

در آن زمانها راههای بیابانی چندان امن و امان نبود. همان طور که در آبادیها هم هنوز وسیله ای مثلا مانند بانکها برای نگهداری امانتهای قیمتی یا نقدینه ها پیدا نشده بود. این بود که بعضی از مردم هرگاه نگهداری نقدینه ها را دشوار می دیدند آنها را مانند گنجی در محلی پنهان می کردند و جای آن را به کسی نمی گفتند و بعدها به دست دیگران می افتاد.

در مسافرت هم کسانی که همراه قافله های بزرگ نبودند سعی می کردند تا ممکن است چیزهای گران قیمت همراه نداشته باشند یا نقدینه ای که دارند پنهان و پوشیده باشد تا راهزنان به طمع نیفتند و خودشان آسوده خاطر باشند.

«خیر» هم هرچه اثاث زیادی داشت فروخته بود و به جای آنها دو دانه جواهر خریده بود که بتواند پنهان کند و همراه خود ببرد و در شهر دیگر بفروشد و سرمایه زندگی کند.

در روزهای آخر که «خیر» کم کم با دوستان خداحافظی می کرد «شر» خبردار شد که «خیر» می خواهد از آن شهر برود.

«شر» هم فکری کرد و با خود گفت:«من باید بفهمم که «خیر» چه خیال دارد، «خیر» همیشه فکرهایش خوب است و مردم خیلی از او تعریف می کنند، من هم نباید بیکار بنشینم

«شر» هم خودش را آماده کرد و روزی که فهمید «خیر» خیال حرکت دارد او هم آماده سفر بود.

در زمان قدیم سفر کردن به راحتی و آسانی حالا نبود و مسافرت از شهری به شهر دیگر مدتها طول می کشید. مردم پیاده یا سواره با الاغ، با اسب، با شتر و بیشتر همراه کاروان و قافله سفر می کردند چونکه در راهها ناامنی بود و دزد و راهزن و گردنه گیر و این چیزها مسافرت تنهایی را دشوار می کرد. اما «خیر» می خواست تنها به سفر برود و همه اسباب سفرش را در یک کوله پشتی جا داده بود.

«شر» هم همین کار را کرد و یک روز صبح بیرون دروازه به هم رسیدند و دیدند که هر دو عازم سفرند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.