آموزگار پایه ششم بوشهر۲

آموزگار پایه ششم بوشهر۲

یادداشت های آموزگار پایه ششم بوشهر
آموزگار پایه ششم بوشهر۲

آموزگار پایه ششم بوشهر۲

یادداشت های آموزگار پایه ششم بوشهر

داستان خیر و شر ( قسمت سوم )

با این حرفها که «شر» گفته بود «خیر» فهمید که با یک دشمن همراه است که با لباس دوستی او را به این بیابان کشیده است. با اینکه خودش می دانست گناهی ندارد فهمید که «شر» موقع گیر آورده تا او را اذیت کند. این بود که فکر کرد «شر» را به طمع مال بیندازد.

و«خیر» گفت:«ببین شر»، ما که بنا نیست توی این صحرای گرم از تشنگی بمیریم، و عاقبت به یک جایی خواهیم رسید، حالا هم یا انصاف داشته باش و قدری آب به من ببخش، یا اینکه آن را به من بفروش، آخر ما همشهری هستیم، با هم بزرگ شده ایم و بعدش هم ممکن است در دنیا با هم خیلی کارها داشته باشیم، من الان دو دانه جواهر گران قیمت همراه دارم که با فروش اثاث خود آن را خریده ام. من حاضرم آنها را به تو ببخشم و از تو یک خوراک آب بخرم، حالا راضی شدی؟
«شر» گفت: به! می خواهی مرا گول بزنی؟ می خواهی اینجا که هیچ کس نیست دو دانه گوهر را به من بدهی و آب بخوری و آن وقت توی شهر آبروی مرا ببری و آنها را پس بگیری؟ من خودم خیلی از این حقه ها بلدم، صدتا مثل تو باید بیایند پیش من درس بخوانند. خیال کردی من هم مثل تو هالو هستم؟
دراین موقع «خیر» دیگر از تشنگی صدایش گرفته بود و چشمهایش تار شده بود.
بی حال روی زمین نشست و جواب داد:
«شر» به خدا قسم من این طور فکر نمی کنم. درست است که تو هم می دانی یک خوراک آب ارزش دو دانه جواهر را ندارد ولی برای من بیشتر هم می ارزد.
می گویند پول سفید برای روز سیاه خوب است و چه وقتی بهتر از حالا، باور کن از روی رضا و رغبت گوهرها را به تو می دهم و هرگز هم چشمم دنبال آنها نیست. حاضرم علاوه بر این گوهرها همه دارایی خود را در شهر هم به تو واگذار کنم.
«شر» جواب داد: من می دانم که چون به آب احتیاج داری این حرفها را می زنی، آدم وقتی محتاج است و گرفتار است خیلی حرفها می زند که بعد دبه می کند، اگر راست می گویی یک کار دیگری بکن، من ده سال است چشم دیدن تو را ندارم، از آن روز که مرا به بازی نگرفتید نمی توانم تو را ببینم، امروز موقعش رسیده که تلافی کنم و تو هم نتوانی مرا ببینی. گوهرهایی که گفتی مال خودت، ولی من حاضرم دو گوهر دیده تو را بردارم و چشمت را کور کنم و آن وقت هرچه می خواهی آب بخور، گوهری که من می خواهم این است تا دیگر نتوانی پس بگیری.
«خیر» از شنیدن این حرف آهی کشید و گفت:«عجب آدم بدی هستی، آیا از خدا شرم نمی کنی؟ کور شدن من برای یک خوراک آب! چطور دلت راضی می شود این حرف را بزنی، «شر» من تو را اینقدر سنگدل و بی انصاف نمی دانستم، من از تشنگی دارم بیحال می شوم و تو اینقدر قساوت به خرج می دهی؟»
«شر» جواب داد:«همین است که گفتم، می خواهی بخواه، نمی خواهی من رفتم، این را هم بدان که در این بیابان نه آبی هست و نه آدمی هست و از هر طرف تا آبادی هفت روز راه است، نه راه پس داری نه راه پیش، یا باید در این صحرا بمیری یا نابینا شوی و زنده باشی.»
«خیر» دیگر توانایی حرف زدن نداشت و باز هم نمی توانست باور کند که «شر» اینقدر بد باشد. آخر باور کردنی نیست کسی حاضر باشد برای یک خوراک آب چشم کسی را کور کند. اما «خیر» نزدیک بود از تشنگی بیهوش شود، ناچار تن به قضا داد و به «شر» گفت: دانی و انصاف خودت، من که باور نمی کنم، ولی می خواهم زنده باشم، هرچه می کنی به من آب برسان، این هم چشم من...
«شر» فرصت نداد حرف«خیر» تمام شود، پاره آهنی که در دست داشت به دو چشم «خیر» کشید و چشمهای «خیر» پر از خون شد. «خیر» از درد چشم فریاد زد: «آه خدایا» و بیهوش بر زمین افتاد.
«شر» خدانشناس هم لباس و جواهری که در کوله بار«خیر» بود برداشت و بی آنکه به او آب بدهد راه خود را گرفت و رفت.
«خیر» تا چند لحظه بیهوش بود، همین که به هوش آمد فهمید که «شر» او را تنها گذاشته و رفته. «خیر» بر خاک افتاد بود و دستها را روی چشم گذاشته ناله می کرد. ولی خدا خواسته بود که «خیر» زنده بماند، و یک پیشامد خوب به سراغش آمد.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.