آموزگار پایه ششم بوشهر۲

آموزگار پایه ششم بوشهر۲

یادداشت های آموزگار پایه ششم بوشهر
آموزگار پایه ششم بوشهر۲

آموزگار پایه ششم بوشهر۲

یادداشت های آموزگار پایه ششم بوشهر

شعر ملک الشعرا بهار:هنگامِ فرودین که رساند ز ما درود؟

هنگامِ فرودین که رساند ز ما درود
بر مرغزارِ دیلم و طرفِ سپید رود
کز سبزه و بنفشه و گل هایِ رنگ رنگ
گویی بهشت آمده از آسمان فرود
دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش
جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود
جایِ دگر بنفشه یکی دسته بدروَند
وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود
کوه از درخت گویی مردی مبارز است
پرهایِ گونه گونه زده چون جنگیان به خود
اشجار گونه گون و شکفته میانشان
گل هایِ سیب و آلو و آبی و آمرود
چون لوحِ آزمونه که نقاشِ چربدست
الوانِ گونه گون را بر وی بیازمود
شمشاد را نگر که همه تن قد است و جعد
قدّی ست ناخمیده و جعدی ست نابسود
آزاده را رسد که بساید به ابر سر
آزاد بُن ازین رو تارک به ابر سود
بگذر یکی به خطـﮥ نوشهر و رامسر
وز ما بدان دیار رسان نو به نو درود
آن گلسِتانِ طُرفه بدان فرّ و آن جمال
وان کاخ های تازه بدان زیب و آن نمود
از تیغِ کوه تا لبِ دریا کشیده اند
فرشی کش از بنفشه و سبزه است تار و پود
آن بیشه ها که دستِ طبیعت به خاره سنگ
گل ها نشانده بی مددِ باغبان و کود
ساری نشید خوانَد بر شاخـﮥ بلند
بلبل به شاخِ کوته خوانَد همی سرود
آن از فرازِ منبر هر پرسشی کند
این یک ز پایِ منبر پاسخ دَهَدش زود
یک جا به شاخسار، خروشان تذروِ نر
یک سو تذروِ ماده به همراهِ زاد و رود
آن یک نهاده چشم، غریوان به راهِ جفت
این یک ببسته گوش و لب از گفت و از شنود
بر طَرف رود چون بوزد باد بر درخت
آید به گوش نالـﮥ نای و صفیرِ رود
آن شاخ هایِ نارنج اندر میانِ میغ
چون پاره هایِ اخگر اندر میانِ دود
بنگر بدان درخش کز ابرِ کبود فام
برجَست و رویِ ابر به ناخن همی شخود
چون کودکی صغیر که با خامـﮥ طلا
کژمژ خطی کشد به یکی صفحـﮥ کبود
بنگر یکی به رودِ خروشان به وقتِ آنک
دریا پیِ پذیره اش آغوش برگشود
چون طفلِ ناشکیبِ خروشان ز یادِ مام
کاینک بیافت مام و در آغوشِ او غنود
دیدم غریو و صیحه دریایِ آبسکون
دریافتم که آن دلِ لرزنده را چه بود؟
بیچاره مادری ست کز آغوشش آفتاب
چندین هزار طفل به یک لحظه در ربود
داند که آفتاب، جگر گوشگانش را
همراهِ باد بُرد و نثارِ زمین نمود
زین رو همی خروشد و سیلی زند به خاک
از چرخ بر گذاشته فریادِ رود رود !
بنگر یکی به منظرِ چالوس کز جمال
صد ره به زیب و زینتِ مازندران فزود
زان جایگه به بابُل و شاهی گذاره کن
پس با ترن به ساری و گرگان گرای زود
بزدای زنگِ غم به رهِ آهنش ز دل
اینجا بوَد که زنگ به آهن توان زدود

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.