أَوْ کَالَّذِی مَرَّ عَلَى قَرْیَةٍ وَهِیَ خَاوِیَةٌ عَلَى عُرُوشِهَا قَالَ أَنَّىَ یُحْیِی هََذِهِ اللّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا فَأَمَاتَهُ اللّهُ مِئَةَ عَامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ قَالَ کَمْ لَبِثْتَ قَالَ لَبِثْتُ یَوْمًا أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ قَالَ بَل لَّبِثْتَ مِئَةَ عَامٍ فَانظُرْ إِلَى طَعَامِکَ وَشَرَابِکَ لَمْ یَتَسَنَّهْ وَانظُرْ إِلَى حِمَارِکَ وَلِنَجْعَلَکَ آیَةً لِّلنَّاسِ وَانظُرْ إِلَى العِظَامِ کَیْفَ نُنشِزُهَا ثُمَّ نَکْسُوهَا لَحْمًا فَلَمَّا تَبَیَّنَ لَهُ قَالَ أَعْلَمُ أَنَّ اللّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ
یا چون آن کس که به شهرى که بامهایش یکسر فرو ریخته بود، عبور کرد؛ (و با خود مى)گفت: (چگونه خداوند، (اهل) این (ویرانکده) را پس از مرگشان زنده مىکند؟). پس خداوند، او را (به مدت) صد سال میراند. آنگاه او را برانگیخت، (و به او) گفت: (چقدر درنگ کردى؟) گفت: (یک روز یا پارهاى از روز را درنگ کردم.) گفت: ((نه) بلکه صد سال درنگ کردى، به خوراک و نوشیدنى خود بنگر (که طعم و رنگ آن) تغییر نکرده است، و به درازگوش خود نگاه کن (که چگونه متلاشى شده است. این ماجرا براى آن است که هم به تو پاسخ گوییم) و هم تو را (در مورد معاد) نشانهاى براى مردم قرار دهیم. و به (این) استخوانها بنگر، چگونه آنها را برداشته به هم پیوند مىدهیم؛ سپس گوشت بر آن مىپوشانیم.) پس هنگامى که (چگونگى زنده ساختن مرده) براى او آشکار شد، گفت: ((اکنون) مىدانم که خداوند بر هر چیزى تواناست.(بقره آیه۲۵۹)پدر و مادر عزیر در منطقه بیت المقدس زندگى مىکردند، خداوند دو پسر دوقلو به آنها داد و آنها نام یکى را عزیر، و نام دیگرى را عزره گذاشتند. عزیر و عزره با هم بزرگ شدند تا به سن سى سالگى رسیدند، عزیر ازدواج کرده بود، و همسرش حامله بود، که بعدها پسر از او به دنیا آمد.
عزیر علیهالسلام در این ایام (که سى سال از عمرش گذشته بود) به قصد سفر از خانه بیرون آمد و با اهل خانه و بستگانش خداحافظى کرد و سوار بر الاغ شد و اندکى انجیر و آب میوه همراه خود برداشت تا در سفر از آن بهره گیرد.
عزیر از پیامبران بنى اسرائیل بود و همچنان به سفر خود ادامه داد تا به یک آبادى رسید. دید آن آبادى به شکل وحشتناکى در هم ریخته و ویران شده است. و اجساد و استخوانهاى پوسیده ساکنان آن به چشم مىخورد، هنگامى که این منظره وحشتزا را دید، به فکر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و گفت:
اَنِّى یُحیِى هذِهِ اللهُ بعدَ مَوتِها؛
چگونه خداوند این مردگان را زنده مىکند؟
او این سخن را از روى انکار نگفت، بلکه از روى تعجب گفت.
او در این فکر بود که ناگهان خداوند جان او را گرفت، او جزء مردگان در آمد و صد سال جزء مردگان بود، پس از صد سال خداوند او را زنده کرد. فرشتهاى از طرف خدا از او پرسید: چقدر در این بیابان خوابیدهاى، او که خیال مىکرد، مقدار کمى در آن جا استراحت کرده، در جواب گفت:
لَبِثتُ یوماً او بَعضَ یومٍ؛ یک روز یا کمتر.
فرشته از جانب خدا به او گفت: بلکه صد سال در اینجا بودهاى، اکنون به غذا و آشامیدنى خود بنگر که چگونه به فرمان خدا در طول این مدت هیچگونه آسیبى ندیده است، ولى براى این که بدانى یکصد سال از مرگ گذشته، به الاغ سوارى خود بنگر و ببین از هم متلاشى شده و پراکنده شده و مرگ، اعضاء آن را از هم جدا نموده است.
نگاه کن و ببین چگونه اجزاى پراکنده آن را جمع آورى کرده و زنده مىکنیم.
عزیر وقتى این منظره (زنده شدن الاغ) را دید گفت:
اَعلَمُ اَنَّ اللهُ على کلِّ شىءٍ قَدیرٍ؛
مىدانم که خداوند بر هر چیزى توانا است.
یعنى اکنون آرامش خاطر یافتم، و مسأله معاد از نظر من شکل حسى به خود گرفت و قلبم سرشار از یقین شد.
بازگشت عزیر به خانه خود
عزیر سؤال الاغ خود شد، و به سوى خانهاش حرکت کرد. در مسیر راه مىدید همه چیز عوض شده و تغییر کرده است. وقتى به زادگاه خود رسید، دید خانهها و آدمها تغییر نمودهاند. به اطراف دقت کرد، تا مسیر خانه خود را یافت، تا نزدیک منزل خود آمد، در آنجا پیرزنى لاغر اندام و کمر خمیده و نابینا دید، از او پرسید: آیا منزل عزیر همین است؟
پیرزن گفت: آرى، همین است، ولى به دنبال این سخن گریه کرد و گفت: دهها سال است که عزیر مفقود شده و مردم او را فراموش کردهاند، چطور تو نام عُزیر را به زبان آوردى؟
عزیر گفت: من خودم عزیر هستم، خداوند صد سال مرا از این دنیا برد و جزء مردگان نمود و اینک بار دیگر مرا زنده کرده است.
آن پیرزن که مادر عزیر بود، با شنیدن این سخن، پریشان شد. سخن او را انکار کرد و گفت: صدسال است عزیر گم شده است، اگر تو عزیر هستى (عزیر مردى صالح و مستجاب الدعوه بود) دعا کن تا من بینا گردم و ضعف پیرى از من برود. عزیر دعا کرد، پیرزن بینا شده و سلامتى خود را بازیافت و با چشم تیزبین خود، پسرش را شناخت. دست و پاى پسرش را بوسید. سپس او را نزد بنى اسرائیل برد، و ماجرا را به فرزندان و نوههاى عزیر خبر داد، آنها به دیدار عزیر شتافتند.
عزیر با همان قیافهاى که رفته بود با همان قیافه (که نشان دهنده یک مرد سى ساله بود) بازگشت.
همه به دیدار او آمدند، با این که خودشان پیر و سالخورده شده بودند. یکى از پسران عزیر گفت: پدرم نشانهاى در شانهاش داشت، و با این علامت شناخته مىشد. بنى اسرائیل پیراهنش را کنار زدند، همان نشانه را در شانهاش دیدند.
در عین حال براى این که اطمینانشان بیشتر گردد، بزرگ به بنى اسرائیل به عزیر گفت:
ما شنیدیم هنگامى که بخت النصر بیت المقدس را ویران کرد، تورات را سوزانید، تنها چند نفر انگشت شمار حافظ تورات بودند. یکى از آنها عزیر علیهالسلام بود، اگر تو همان عزیر هستى، تورات را از حفظ بخوان.
عزیر تورات را بدون کم و کاست از حفظ خواند، آن گاه او را تصدیق کردند و به او تبریک گفتند، و با او پیمان وفادارى به دین خدا بستند.
ولى به سوى کفر، اغوا شدند و گفتند: عزیر پسر خدا است. شخصى از حضرت على علیهالسلام پرسید: آیا پسرى بزرگتر از پدرش سراغ دارى؟
فرمود: او پسر عزیر است که از پدرش بزرگتر بود و در دنیا بیشتر عمر کرد.
راهب مسیحى از امام باقر علیهالسلام پرسید: آن کدام دو برادر بودند که دو قلو به دنیا آمدند، و هر دو در یک ساعت مردند، ولى یکى از آنها صدو پنجاه سال عمر کرد، دیگرى پنجاه سال؟
امام باقر علیهالسلام پاسخ داد: آنها عزیر و عزره بودند که هر دو از یک مادر دوقلو به دنیا آمدند، در سى سالگى عزیر از آنها جدا شد، و صد سال به مردگان پیوست، و سپس زنده شد و نزد خاندانش آمد و بیست سال دیگر با برادرش زیست و سپس با هم مردند، در نتیجه عزیر پنجاه سال، و عزره صد و پنجاه سال عمر نمود.
----------------------------------------------
قصه هاى قرآن به قلم روان - محمد محمدى اشتهاردى رحمه الله علیه
آیت ا...
سید احمد حسینی خراسانی از مدرسان حوزه علمیه قم در گفت وگو با خراسان مهم ترین
اهداف قیام امام حسین(ع) را از زبان خود آن حضرت بیان کرد.
«برای دنیا قیام نکرده ام»
امام
حسین(ع) یکی از اهداف مهم قیام خود را اصلاح جامعه می دانند و می فرمایند: همه
بدانند ما در این قیام ماجراجویی نمی کنیم و برای برهم زدن امنیت و وحدت و آرامش
جامعه قیام نکرده ایم.
ما برای
خودخواهی و زیاده طلبی فریاد نمی زنیم. ما نه ظالم و ستمگر هستیم و نه فاسد و مفسد
و نه طالب ریاست و قدرت هستیم. بلکه هدف ما اصلاح جامعه و امت اسلامی است.
در بیان
دیگری امام حسین(ع) در قالب نیایش می فرمایند: خدایا تو می دانی ما در این قیام و
نهضت به دنبال ریاست و قدرت نیستیم و برای دنیا قیام نکرده ایم. امام تاکید می
کنند که قیام شان در راستای اصلاح جامعه و امت رسول ا...(ص) است.
امام
حسین(ع) در این باره می فرمایند: من در این نهضت به دنبال آن هستم که سیره و سنت
فراموش شده جدم رسول خدا(ص) و پدرم علی مرتضی (ع) را که به فراموشی سپرده شده است
بار دیگر در جامعه زنده و جاری و حاکم کنم.
«امر به معروف در جامعه
به فراموشی سپرده شده است.»
حضرت
سیدالشهدا (ع) در جایی دیگر امر به معروف و نهی از منکر را یکی دیگر از مهم ترین
اهداف قیام خود برمی شمارند و می فرمایند: ما در این قیام به دنبال آن هستیم که
امربه معروف و نهی از منکر که از متعالی ترین و مترقی ترین قوانین اسلامی برای
برقراری امنیت و حاکمیت عدالت و اصلاح جامعه است، احیا شود.
امام (ع)
ادامه می دهند: این قانون مترقی قرآن در جامعه به فراموشی سپرده شده است، دیگر کسی
جرات نمی کند در برابر فاسدان و مفسدان امر به معروف و نهی از منکر کند.قیام ما
قیام امر به معروف و نهی از منکر است.
«قیام می کنیم تا بندگان
مظلوم خدا را یاری کنیم.»
آن حضرت
در این باره می فرمایند: معالم و نشانه های دین و پرچم هایی که راهنمای امت اسلامی
است، به دست ستمکاران و ظالمان از بین رفته است.ما بنا داریم این معالم و پرچم های
بر زمین افتاده را دوباره با هدف راهنمایی و هدایت جامعه برپا کنیم و به اهتزاز
درآوریم. ما می خواهیم علامت های دین خدا را بار دیگر به پا کنیم. فساد
اخلاقی، فرهنگی، مذهبی ، اقتصادی همه جا را فراگرفته است.
ما می
خواهیم این جامعه فساد زده را که در آستانه غرق شدن و نابودی و سقوط همیشگی است،
نجات دهیم و اصلاح کنیم. جامعه ای که بندگان خدا در آن از امنیت لازم برخوردار
نیستند نه امنیت جانی دارند ، نه امنیت آبرویی و ناموسی و فکری و علمی و دینی
دارند. ما قیام می کنیم تا بندگان مظلوم خدا را یاری کنیم و آنان را از این همه بی
عدالتی و ظلم و ستم نجات دهیم.
«ما فریاد می زنیم تا
حدود تعطیل شده خدا را بار دیگر زنده و اجرا کنیم.»
از دیگر
اهدافی که امام حسین(ع) برای قیام خود بیان می کنند و می گویند که نهضت و قیام
خونین ما برای اقامه حدود خدا در جامعه است. امام (ع) در فرازی می فرمایند: خدایا
تو می دانی و می بینی که در جامعه ظلم و فساد انجام می گیرد. تجاوز و تعدی به حقوق
شخصی و ناموسی و جان و مال مردم انجام می گیرد و کسی نیست که از این همه ظلم و ستم
جلوگیری کند. دزدانی که اساس دزدی را در جامعه ترویج می کنند، به جان بیت المال بی
دفاع این امت مظلوم افتاده اند و ثروت های ملی و عمومی را غارت و چپاول می کنند و
به ملکیت شخصی خود و خانواده هایشان در می آورند. اما قانون خدا که قطع دست خائن و
جنایتکار است اجرا نمی شود. خدایا حدود تو که اجرایش باعث حیات جامعه و بالندگی
است و برقراری امنیت و عدالت را در پی دارد، تعطیل شده است.
«ما
قیام کرده ایم و فریاد می زنیم تا حدود تعطیل شده خدا را بار دیگر زنده و اجرا
کنیم.»
حضرت
سیدالشهدا (ع) در این باره در جای دیگری می فرمایند: اقلیتی خودخواه و زورگو ،
زیاده طلب ، فاسد و فاجر و فاقد هرگونه هویت و حیثیت انسانی و دینی بر سرنوشت و
همه امکانات و ثروت امت مظلوم اسلامی مسلط شده اند ، ثروت های عمومی را تملک کرده
و در اختیار خود درآورده اند و بندگان مظلوم و بی دفاع خدا را به بردگی خود
درآورده اند.
ما در این
شرایط قیام می کنیم تا حق در جامعه زنده شود و جلوی جریان باطل گرفته شود.
«مگر نمی بینید در جامعه
ای که در آن به سر می بریم به حق عمل نمی شود.»
در بیان
دیگری وقتی بعضی از به اصطلاح دلسوزان به آن حضرت می گویند چرا در این شرایط که
زمینه فراهم نیست شما قیام می کنید ایشان پاسخ می دهند: مگر نمی بینید که در این
جامعه ای که ما در آن به سر می بریم به حق عمل و از باطل جلوگیری نمی شود، در
جامعه ای که حق مرده و باطل حاکم باشد فریاد نزدن گناه و سکوت جرم است و باید قیام
کرد.
بر روی خاک تیره برافتادم ای عمو
بازآ بکن ز راه کرم یادم ای عمو
من آهوی حرم، شده ایندشت صیدگاه
اندرکمند کینة صیادم ای عمو
بی یار و بی معینم ای شاه تاجدار
فریادرس که در کف جلادم ای عمو
بر حال من نمیکند آخر ترحمی
این قاتل شریر که ناشادم ای عمو
دادم برس که زندگی من تمام شد
حالا بزیر خنجر فولادم ای عمو
حلقم لطیف خنجر کین تیز و پرشرر
قاتل قویست نی زکس امدادم ای عمو
غیر از تو نیست یار و معینم در این دیار
بی یاورم بیا و بفریادم ای عمو
چون مرغ برشکسته فتدادم بدام جور
کی میکند بغیر تو آزادم ای عمو
در این دیار فایز بیچاره پرغم است
کن چاره بر غمش حق اجدادم ای عمو
فایز تبریزی
در آن شب،بعد از آن اتمام حجتها وقتى که همه یکجا و صریحا اعلام وفادارى کردند و گفتند:ما هرگز از تو جدا نخواهیم شد،یکدفعه صحنه عوض شد.امام علیه السلام فرمود:حالا که این طور است،بدانید که ما کشته خواهیم شد.همه گفتند:الحمد لله،خدا را شکر مىکنیم براى چنین توفیقى که به ما عنایت کرد،این براى ما مژده است، شادمانى است.
طفلى در گوشهاى از مجلس نشسته بود که سیزده سال بیشتر نداشت.این طفل پیش خودش شک کرد که آیا این کشته شدن شامل من هم مىشود یا نه؟از طرفى حضرت فرمود:تمام شما که در اینجا هستید،ولى ممکن است من چون کودک و نا بالغ هستم مقصود نباشم.رو کرد به ابا عبد الله و گفت:«یا عماه!»عمو جان!«و انا فى من یقتل؟ »آیا من جزء کشته شدگان فردا خواهم بود؟
نوشته اند ابا عبد الله در اینجا رقت کرد
و به این طفل-که جناب قاسم بن الحسن است-جوابى نداد.از او سؤالى کرد،فرمود: پسر
برادر!تو اول به سؤال من جواب بده تا بعد من به سؤال تو جواب بدهم.اول بگو: «کیف
الموت عندک؟»مردن پیش تو چگونه است،چه طعم و مزهاى دارد؟عرض کرد:«یا عماه احلى من
العسل»از عسل براى من شیرینتر است،تو اگر بگویى که من فردا شهید مىشوم،مژدهاى
به من دادهاى.فرمود:بله فرزند برادر،«اما بعد ان تبلو ببلاء عظیم»ولى بعد از آنکه
به درد سختى مبتلا خواهى شد،بعد از یک ابتلاى بسیار بسیار سخت.گفت:خدا را
شکر،الحمد لله که چنین حادثهاى رخ مى دهد.
حالا شما ببینید با توجه به این سخن ابا
عبد الله،فردا چه صحنه طبیعى عجیبى به وجود مىآید.بعد از شهادت جناب على
اکبر،همین طفل سیزده ساله مىآید خدمت ابا عبد الله در حالى که چون اندامش کوچک
است و نابالغ و بچه است،اسلحهاى به تنش راست نمىآید.زرهها را براى مردان بزرگ
ساختهاند نه براى بچههاى کوچک.کلاه خودها براى سر افراد بزرگ مناسب است نه براى
سر بچه کوچک.عرض کرد:عمو جان!نوبت من است،اجازه بدهید به میدان بروم.(در روز
عاشورا هیچ کس بدون اجازه ابا عبد الله به میدان نمىرفت.هر کس وقتى مىآمد،اول
سلامى عرض مىکرد: السلام علیک یا ابا عبد الله،به من اجازه بدهید.)
ابا عبد الله به این زودیها به او اجازه نداد.او
شروع کرد به گریه کردن.قاسم و عمو در آغوش هم شروع کردند به گریه کردن.نوشتهاند:
«فجعل یقبل یدیه و رجلیه» (1) یعنى قاسم شروع کرد دستها و پاهاى ابا عبد الله را
بوسیدن.آیا این[صحنه]براى این نبوده که تاریخ بهتر قضاوت کند؟او اصرار مىکند و
ابا عبد الله انکار.ابا عبد الله مىخواهد به قاسم اجازه بدهد و بگوید اگر
مىخواهى بروى برو،اما با لفظ به او اجازه نداد،بلکه یکدفعه دستها را گشود و گفت:
بیا فرزند برادر،مىخواهم با تو خداحافظى کنم.قاسم دستبه گردن ابا عبد الله
انداخت و ابا عبد الله دستبه گردن جناب قاسم.نوشتهاند این عمو و برادر زاده
آنقدر در این صحنه گریه کردند-اصحاب و اهل بیت ابا عبد الله ناظر این صحنه جانگداز
بودند-که هر دو بى حال و از یکدیگر جدا شدند.
این طفل فورا سوار بر اسب خودش شد.راوى که
در لشکر عمر سعد بود مىگوید:یکمرتبه ما بچهاى را دیدیم که سوار اسب شده و به سر
خودش به جاى کلاه خود یک عمامه بسته است و به پایش هم چکمهاى نیست،کفش معمولى است
و بند یک کفشش هم باز بود و یادم نمىرود که پاى چپش بود،و تعبیرش این است:«کانه
فلقة القمر» (2) گویى این بچه پارهاى از ماه بود،اینقدر زیبا بود.همان راوى
مىگوید:قاسم که داشت مىآمد،هنوز دانههاى اشکش مىریخت.رسم بر این بود که افراد
خودشان را معرفى مىکردند که من کى هستم.همه متحیرند که این بچه کیست؟ همین که
مقابل مردم ایستاد،فریادش بلند شد:
ان تنکرونى فانا ابن الحسن سبط النبى
المصطفى المؤتمن
مردم!اگر مرا نمىشناسید،من پسر حسن بن
على بن ابیطالبم.
هذا الحسین کالاسیر المرتهن بین اناس لا
سقوا صوب المزن
(3)
این مردى که اینجا مىبینید و گرفتار
شماست،عموى من حسین بن على بن ابیطالب است.
جناب قاسم به میدان مىرود.ابا عبد الله
اسب خودشان را حاضر کرده و[افسار آن را]به دست گرفتهاند و گویى منتظر فرصتى هستند
که وظیفه خودشان را انجام بدهند. من نمىدانم دیگر قلب ابا عبد الله در آن وقت چه
حالى داشت.منتظر است،منتظر صداى قاسم که ناگهان فریاد«یا عماه»قاسم بلند شد.راوى مىگوید:ما
نفهمیدیم که حسین با چه سرعتى سوار اسب شد و اسب را تاخت کرد.تعبیر او این است که
مانند یک باز شکارى خودش را به صحنه جنگ رساند.نوشتهاند بعد از آنکه جناب قاسم از
روى اسب به زمین افتاده بود در حدود دویست نفر دور بدن او بودند و یک نفر
مىخواستسر قاسم را از بدن جدا کند ولى هنگامى که دیدند ابا عبد الله آمد،همه
فرار کردند و همان کسى که به قصد قتل قاسم آمده بود،زیر دست و پاى اسبان پایمال
شد.از بس که ترسیدند،رفیق خودشان را زیر سم اسبهاى خودشان پایمال کردند.جمعیت زیاد،اسبها
حرکت کردهاند، چشم چشم را نمىبیند.به قول فردوسى:
ز سم ستوران در آن پهن دشت زمین شد شش و
آسمان گشت هشت
هیچ کس نمىداند که قضیه از چه قرار
است.«و انجلت الغبرة» (4) همینکه غبارها نشست، حسین را دیدند که سر قاسم را به
دامن گرفته است.(من این را فراموش نمىکنم،خدا رحمت کند مرحوم اشراقى واعظ معروف
قم را،گفت:یک بار من در حضور مرحوم آیت الله حائرى این روضه را-که متن تاریخ
است،عین مقتل است و یک کلمه کم و زیاد در آن نیست-خواندم.به قدرى مرحوم حاج شیخ
گریه کرد که بى تاب شد.بعد به من گفت:فلانى! خواهش مىکنم بعد از این در هر مجلسى
که من هستم این قسمت را نخوان که من تاب شنیدنش را ندارم).در حالى که جناب قاسم آخرین
لحظاتش را طى مىکند و از شدت درد پاهایش را به زمین مىکوبد(و الغلام یفحص
برجلیه) (5) شنیدند که ابا عبد الله چنین مىگوید:«یعز و الله على عمک ان تدعوه
فلا ینفعک صوته» (6) پسر برادرم!چقدر بر من ناگوار است که تو فریاد کنى یا
عماه،ولى عموى تو نتواند به تو پاسخ درستى بدهد، چقدر بر من ناگوار است که به
بالین تو برسم اما نتوانم کارى براى تو انجام بدهم.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم
و صلى الله على محمد و آله الطاهرین.
پىنوشتها:
1) این عبارت در مقاتل به این صورت است:«فلم
یزل الغلام یقبل یدیه و رجلیه حتى اذن له»(بحار الانوار،ج 45/ص 34).
2) مناقب ابن شهر آشوب،ج 4/ص106.
3) بحار الانوار ج 45/ص 34.
4) همان،ص 35.
5 و 6) مقتل الحسین مقرم،ص 332.
بسکه
میدان رفتن تو ، بر عمویت مشکل است
دست یابی تو ، بر این آرزویت مشکل است
دیگر از هجران مگو ، ای یادگار مجتبی
بر مشام جان ، فراق عطر و بویت مشکل است
بر دلم آتش مزن ، ای میوه قلب حسن
چون مرا بشنیدن این گفتگویت مشکل است
سن تو جانا مناسب با چنین پیکار نیست
جنگ تو ، با لشکری در روبرویت مشکل است
سخت باشد ، ناسزا بشنیدن از هر ناکسی
گفتگو با دشمن بی آبرویت مشکل است
ای که واجب نیست ، در این سن تو ، صوم و صلوه
تشنه لب در کربلا ، با خون وضویت مشکل است
بهر میدان رفتن خود ، اشک بر دامن مریز
نور چشمم ، جنگ کردن ، با عدویت مشکل است
ای که از داغ حسن ، گرد یتیمی بر سرت
دیدن اندر خاک و خون ، رخسار و مویت مشکل است
چون به جان مجتبی ، دادی قسم ، اینک برو
گرچه دل برکندن از روی نکویت مشکل است
میروی و ، میکنم سوی تو با حسرت نگاه
گر چه در هجران ، نظر کردن به سویت مشکل است
بسکه صحرا ، پر خروش از لشگر باطل بود
حق شنیدن از لب تکبیر گویت مشکل است
تا سلامت بینمت ، کردم شتاب از خمیه گاه
لیک ، با انبوه دشمن ، جستجویت مشکل است
بسکه ابر خاک و خون ، بگرفته روی ماه تو
از پس این پرده ها ، دیدار رویت مشکل است
در دم جان دادنت ، گفتی : عمو جانم بیا
غرفه در خون ، دیدن تو ، بر عمویت مشکل است
گر نباشد چشمة چشمان گریانت ( حسان )
زینهمه آلودگیها ، شست و شویت مشکل است
نام شاعر:حبیب چایچیان